part16🌕🪶
یونگی « *بوسیدن بورام... شاید چون دوست ندارم یه تار مو از سرت کم بشه ! بزار مطمئن بشم خوبی... باشه؟
بورام « باشه فردا بیاد *خمیازه
یونگی « برو بخواب بچه منم خوابم اومد اینقدر خمیازه کشیدی
بورام « تو نمیای؟
یونگی « یه ذره کار دارم
بورام « پس من کیو بغل کنم؟ اینجوری خوابم نمیبره
یونگی « خونه خودتون چیکار میکردی بچه؟
بورام « عروسکم رو بغل میکردم
یونگی « همون کار رو بکن
بورام « -_- تو بهتری! با عروسک خوابم نمیبره
یونگی « وقتی میگم بچه ای نگو نه!
یک ساعت بعد //
_حرکات دستاش با منظم شدن نفس های دخترک متوقف شد! موهای بورام رو بوسید و پتو رو با دقت روی فرشته کوچولوی غرق در خوابش کشید... قسم خورده بود هر جور که شده از بورام محافظت کنه و پای حرفش ایستاده بود! اما تهیونگ چی؟ باید بین تهیونگ و بورام یکی رو انتخاب میکرد؟ میتونست رابطه بورام و تهیونگ رو مثل سابق کنه یا دیگه اون تهیونگ مهربون از بین رفته بود؟
هانول « برین کناررررر !!! میخوام تهیونگ رو ببینمممممم
+آروم باش دختر یه مکالمه ساده اس!
هانول « به نظرت نقاب نقره ای تاحالا مکالمه ساده با تهیونگ داشته؟
+هانول!! خوده ارباب تاکید کرد تو یکی نری داخل ، در ظمن ارباب دیگه اون نوچه ی ضعیف نیست
*صدای در
_با شنیدن صدای در هر دو سکوت کردن و نگاهشون رو به در دوختن! نقاب نقره ای طبق معمول پر ابهت و مغرور از اتاق خارج شد و نوچه هاش به دنبال اون بیرون اومدن! دیدن تهیونگی که صحیح و سالمه باعث شد هانول کمی آروم بگیره... از اون شبی که به تهیونگ قول داد کمکش کنه و به باند اون ملحق شد شاهد آسیب دیدن تهیونگ بود! هر بار که اون مرد سنگدل به دیدنش میومد تهیونگ زخمی به دیدنش میومد ! اینکه سالمه یعنی دوست ارزشمندش دیگه بزرگ و قوی شده
نقاب نقره ای « تو باید همون دختره هانول باشی نه؟
هانول « با صدای نقاب نقره ای نگاهم رو از چشمای قهوه ای تهیونگ گرفتم و به چشمای خالی از احساس نقاب نقره ای دوختم! بله خودمم
نقاب نقره ای « درست همون جوری هستی که شنیدم! گستاخ و جسور... اما بچه جون من کسی نیستم که در مقابلش قد علم کنی! هم خودتو نابود میکنی هم پسر خام و ساده منو!
هانول « پسر؟ خودت به این کلمه باور داری؟
تهیونگ « هانول!!!
نقاب نقره ای « دخالت نکن تهیونگ ! اره باور دارم و برای همین نگرانشم
هانول « نگران؟ *پوزخند... نگرانش بودی که مجبورش کردی بین عشقش و دوستش یه نفر رو انتخاب کنه؟ نگرانش بودی که اونو از خانواده اش جدا کردی؟ تو حتی لایق این نیستی تو رو پدر خطاب کنه!
مشاور نقاب نقره ای « توو.. تووو چطور جرعت میکنی دختره ی....
هانول « همه چی پول نیست! یه روز میمیری و اون موقع همه اینایی که برات پارس میکنن حتی یادشون نمیاد چنین آدمی وجود داره!
نقاب نقره ای « *خنده! این حرفهات یادم میمونه بچه جون! بریم
_هانول میتونست خشم تهیونگ رو به راحتی احساس کنه! از همون اول بهش اخطار داده بود که با نقاب نقره ای بحث نکنه و آروم باشه اما الان خط قرمزش رو رد کرده بود! با رفتن نقاب نقره ای چشماش رو بست و نفس عمیقی کشید و بعد صدای تهیونگ به گوشش رسید
تهیونگ « هانول! بیا کارت دارم! *عصبی
+ارباب
تهیونگ « هیشش! نمیخوام چیزی بشنوم!
هانول « تهیونگ واقعا ترسناک شده بود اما حاضر بودم هر تنبیه ای رو به جون بخرم تا دوباره اونو به خانواده واقعیش برگردونم! درست کنار دوستایی که واقعا عاشقشن.... با قرار گرفتن دستش زیر فکم و بالا اوردن سرم گفت
تهیونگ « منو نگاه کن هانول
هانول « خودتو توی آینه دیدی؟
تهیونگ « چی؟
هانول « الان با این حجم از عصبانیت خودتو ببینی وحشت میکنی توقع داری من زل بزنم توی چشمات؟
بورام « باشه فردا بیاد *خمیازه
یونگی « برو بخواب بچه منم خوابم اومد اینقدر خمیازه کشیدی
بورام « تو نمیای؟
یونگی « یه ذره کار دارم
بورام « پس من کیو بغل کنم؟ اینجوری خوابم نمیبره
یونگی « خونه خودتون چیکار میکردی بچه؟
بورام « عروسکم رو بغل میکردم
یونگی « همون کار رو بکن
بورام « -_- تو بهتری! با عروسک خوابم نمیبره
یونگی « وقتی میگم بچه ای نگو نه!
یک ساعت بعد //
_حرکات دستاش با منظم شدن نفس های دخترک متوقف شد! موهای بورام رو بوسید و پتو رو با دقت روی فرشته کوچولوی غرق در خوابش کشید... قسم خورده بود هر جور که شده از بورام محافظت کنه و پای حرفش ایستاده بود! اما تهیونگ چی؟ باید بین تهیونگ و بورام یکی رو انتخاب میکرد؟ میتونست رابطه بورام و تهیونگ رو مثل سابق کنه یا دیگه اون تهیونگ مهربون از بین رفته بود؟
هانول « برین کناررررر !!! میخوام تهیونگ رو ببینمممممم
+آروم باش دختر یه مکالمه ساده اس!
هانول « به نظرت نقاب نقره ای تاحالا مکالمه ساده با تهیونگ داشته؟
+هانول!! خوده ارباب تاکید کرد تو یکی نری داخل ، در ظمن ارباب دیگه اون نوچه ی ضعیف نیست
*صدای در
_با شنیدن صدای در هر دو سکوت کردن و نگاهشون رو به در دوختن! نقاب نقره ای طبق معمول پر ابهت و مغرور از اتاق خارج شد و نوچه هاش به دنبال اون بیرون اومدن! دیدن تهیونگی که صحیح و سالمه باعث شد هانول کمی آروم بگیره... از اون شبی که به تهیونگ قول داد کمکش کنه و به باند اون ملحق شد شاهد آسیب دیدن تهیونگ بود! هر بار که اون مرد سنگدل به دیدنش میومد تهیونگ زخمی به دیدنش میومد ! اینکه سالمه یعنی دوست ارزشمندش دیگه بزرگ و قوی شده
نقاب نقره ای « تو باید همون دختره هانول باشی نه؟
هانول « با صدای نقاب نقره ای نگاهم رو از چشمای قهوه ای تهیونگ گرفتم و به چشمای خالی از احساس نقاب نقره ای دوختم! بله خودمم
نقاب نقره ای « درست همون جوری هستی که شنیدم! گستاخ و جسور... اما بچه جون من کسی نیستم که در مقابلش قد علم کنی! هم خودتو نابود میکنی هم پسر خام و ساده منو!
هانول « پسر؟ خودت به این کلمه باور داری؟
تهیونگ « هانول!!!
نقاب نقره ای « دخالت نکن تهیونگ ! اره باور دارم و برای همین نگرانشم
هانول « نگران؟ *پوزخند... نگرانش بودی که مجبورش کردی بین عشقش و دوستش یه نفر رو انتخاب کنه؟ نگرانش بودی که اونو از خانواده اش جدا کردی؟ تو حتی لایق این نیستی تو رو پدر خطاب کنه!
مشاور نقاب نقره ای « توو.. تووو چطور جرعت میکنی دختره ی....
هانول « همه چی پول نیست! یه روز میمیری و اون موقع همه اینایی که برات پارس میکنن حتی یادشون نمیاد چنین آدمی وجود داره!
نقاب نقره ای « *خنده! این حرفهات یادم میمونه بچه جون! بریم
_هانول میتونست خشم تهیونگ رو به راحتی احساس کنه! از همون اول بهش اخطار داده بود که با نقاب نقره ای بحث نکنه و آروم باشه اما الان خط قرمزش رو رد کرده بود! با رفتن نقاب نقره ای چشماش رو بست و نفس عمیقی کشید و بعد صدای تهیونگ به گوشش رسید
تهیونگ « هانول! بیا کارت دارم! *عصبی
+ارباب
تهیونگ « هیشش! نمیخوام چیزی بشنوم!
هانول « تهیونگ واقعا ترسناک شده بود اما حاضر بودم هر تنبیه ای رو به جون بخرم تا دوباره اونو به خانواده واقعیش برگردونم! درست کنار دوستایی که واقعا عاشقشن.... با قرار گرفتن دستش زیر فکم و بالا اوردن سرم گفت
تهیونگ « منو نگاه کن هانول
هانول « خودتو توی آینه دیدی؟
تهیونگ « چی؟
هانول « الان با این حجم از عصبانیت خودتو ببینی وحشت میکنی توقع داری من زل بزنم توی چشمات؟
۶۱.۳k
۰۱ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.