نــــگاه....
نــــگاه....
مادر بزرگم قدرت عجیبی دارد. حال و روزت را از نگاهت می فهمد؛
به من نگاه می کند و می گوید: عاشقی، از نگاهت معلوم است، نگاهت برق دارد.
به دختر دایی ام می گوید: مراقب باش مادر جان، حالت چشمهایت معلوم است که بارداری!
با دلخوری می پرسم: مادر جان چطور با قطعیت برایمان حکم صادر می کنید! با یک نگاه ؟!
چشمهایش را ریز می کند و می گوید: از همان روز که با پدرش برای عیادت پدرم به خانه مان آمدند، نگاه بازی شروع شد، قاصدی به جز نگاه نداشتیم، خبری از تلفن و موبایل نبود... همه چیز نگاه بود و نگاه ...!
عشقش را، غمش را، عصبانیتش را، همه را باید از نگاهش می خواندم... من سالهاست مشق نگاه کرده ام دختر جان!
از همان روز که با پدرش آمدند عیادت پدرم تا همین حالا که دردش را مخفی می کند...!
مادر بزرگ می گوید: نسل شما خیلی چیزها بلدند، اما «نگاه» را نه! بلد نیستند...
مادر بزرگ بزرگترین لذت زندگیش خواندن نگاههای پدر بزرگ است..
مادر بزرگم قدرت عجیبی دارد. حال و روزت را از نگاهت می فهمد؛
به من نگاه می کند و می گوید: عاشقی، از نگاهت معلوم است، نگاهت برق دارد.
به دختر دایی ام می گوید: مراقب باش مادر جان، حالت چشمهایت معلوم است که بارداری!
با دلخوری می پرسم: مادر جان چطور با قطعیت برایمان حکم صادر می کنید! با یک نگاه ؟!
چشمهایش را ریز می کند و می گوید: از همان روز که با پدرش برای عیادت پدرم به خانه مان آمدند، نگاه بازی شروع شد، قاصدی به جز نگاه نداشتیم، خبری از تلفن و موبایل نبود... همه چیز نگاه بود و نگاه ...!
عشقش را، غمش را، عصبانیتش را، همه را باید از نگاهش می خواندم... من سالهاست مشق نگاه کرده ام دختر جان!
از همان روز که با پدرش آمدند عیادت پدرم تا همین حالا که دردش را مخفی می کند...!
مادر بزرگ می گوید: نسل شما خیلی چیزها بلدند، اما «نگاه» را نه! بلد نیستند...
مادر بزرگ بزرگترین لذت زندگیش خواندن نگاههای پدر بزرگ است..
۱.۲k
۱۱ فروردین ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.