پارت ۶۸
پارت ۶۸
+ درسته من یه پلیسم و کی بودن که قبول کردم پرونده تو رو درسته درسته که من با دوستام کلی سر این نقشه وقت گذاشتیم که تو رو بگیریم اما یه جایی مشکل داره
کوک اخمی کرد و اجازه داد کاترین ادامه حرفش رو بزنه
+از اون روزی که کمکم کردی تا اون مرد رو بکشم و والان زنده است به طرز عجیبی قلبم کنارت میتپید الان که فکر میکنم قبل از اونم میتپید من اینجا اومدم تا بگیرمت اما به جای اینکه من تو رو بگیرم تو منو گرفتی
کوک لحظهای مکث کرد دستش آروم آروم سمت پایین اومد کاترین با دیدن پایین اومدن اسلحه خاص نزدیک کوک شه که گوشیش زنگ خورد و باعث شد که کوک دوباره اسلحهاش رو بالا بگیره
_گوشیتو بردار سریع بزارش رو بلندگو
کاترین آروم تایید کرد و با برداشتن گوشی و دیدن مخاطب به آرومی گوشی رو برداشت
+سلام هوپ چطوری
قبل از اینکه کاترین بتونه حرفش رو کامل کنه صدای یونگی از اونور گوشی شنیده شد
♧سلام من یونگیم ممکنه من رو نشناسی من یه جورایی آشنای جی هوپم الان که توی خونش بودیم یعنی خونه دومش بودیم اومدن و جین و جیهوپ و بردن
+گفتی جین و جیهوب ؟جینم اونجا بود؟
♧الان مسئله این نیست سعی کردم جلوشونو بگیرم اما یه علامت حالت چی بگم آخه نمیدونم حالت تبر داشتن
با این حرف لیسا وحشت کرد و گوشی رو از دست کاترین گرفت
◇سلام چقدر مطمئنی که اون علامتو دیدی؟
♧صد در صد میتونین بیاین کمک من حتی نمیدونم کجا دارن میبرنشون
دقیقاً همین حین که لیسا داشت با یونگی حرف میزد پیامکی بالای گوشی کاترین اومد از طرف نامجون که میگفت
"ما نامجون و گرفتیم
اگه کمتر از یک ساعت اون دو تا سنگ رو به ما نرسونید هم اون میمیره هم اون دو تا فردی که دارن میارنشون عمارت
در ضمن فکر نکنید که اون فرد رو ول کردیم اگه به اینجا حمله کنید اون رو میکشیم
کاترین با ترس عقب رفت کوک که هنوز در دورترین نقطه خونه ایستاده بود بالاخره جلو اومد
_باید یه کاری کنیم
+اونا دارن میگن اگه بریم اونجا یونگی رو میکشن که نمیدونم حتی کیه اما نمیخوام بمیره
_نمیتونیم همینطوری سنگو بهشون تحویل بدیم در ضمن اصلاً سنگ دست کیه
کاترین کمی فکر کرد تنها کسی که میتونست سنگ دستش باشه رزی بود
+فکر کنم میدونم
.........
جنی قهوه رو جلوی رزی گذاشت
&پس حدس میزنی که ما خواهر باشیم
*یه جورایی بخوام واقعیتو بگم دربارت تحقیق کردم انگار قبل از اینکه مادرت بره جایی که تو به دنیا اومدی توی لس آنجلس بوده جایی که مادرم منو رها کرد
&یعنی داری میگی که پدرهامونم با هم یکی بودن؟
*نه پدرامون با هم پسرخاله بودن
این صحبت در حالی داشت صورت میگرفت که هیچکس خبر نداشت بیرون از این خونه داره چه اتفاقاتی میافته....
+ درسته من یه پلیسم و کی بودن که قبول کردم پرونده تو رو درسته درسته که من با دوستام کلی سر این نقشه وقت گذاشتیم که تو رو بگیریم اما یه جایی مشکل داره
کوک اخمی کرد و اجازه داد کاترین ادامه حرفش رو بزنه
+از اون روزی که کمکم کردی تا اون مرد رو بکشم و والان زنده است به طرز عجیبی قلبم کنارت میتپید الان که فکر میکنم قبل از اونم میتپید من اینجا اومدم تا بگیرمت اما به جای اینکه من تو رو بگیرم تو منو گرفتی
کوک لحظهای مکث کرد دستش آروم آروم سمت پایین اومد کاترین با دیدن پایین اومدن اسلحه خاص نزدیک کوک شه که گوشیش زنگ خورد و باعث شد که کوک دوباره اسلحهاش رو بالا بگیره
_گوشیتو بردار سریع بزارش رو بلندگو
کاترین آروم تایید کرد و با برداشتن گوشی و دیدن مخاطب به آرومی گوشی رو برداشت
+سلام هوپ چطوری
قبل از اینکه کاترین بتونه حرفش رو کامل کنه صدای یونگی از اونور گوشی شنیده شد
♧سلام من یونگیم ممکنه من رو نشناسی من یه جورایی آشنای جی هوپم الان که توی خونش بودیم یعنی خونه دومش بودیم اومدن و جین و جیهوپ و بردن
+گفتی جین و جیهوب ؟جینم اونجا بود؟
♧الان مسئله این نیست سعی کردم جلوشونو بگیرم اما یه علامت حالت چی بگم آخه نمیدونم حالت تبر داشتن
با این حرف لیسا وحشت کرد و گوشی رو از دست کاترین گرفت
◇سلام چقدر مطمئنی که اون علامتو دیدی؟
♧صد در صد میتونین بیاین کمک من حتی نمیدونم کجا دارن میبرنشون
دقیقاً همین حین که لیسا داشت با یونگی حرف میزد پیامکی بالای گوشی کاترین اومد از طرف نامجون که میگفت
"ما نامجون و گرفتیم
اگه کمتر از یک ساعت اون دو تا سنگ رو به ما نرسونید هم اون میمیره هم اون دو تا فردی که دارن میارنشون عمارت
در ضمن فکر نکنید که اون فرد رو ول کردیم اگه به اینجا حمله کنید اون رو میکشیم
کاترین با ترس عقب رفت کوک که هنوز در دورترین نقطه خونه ایستاده بود بالاخره جلو اومد
_باید یه کاری کنیم
+اونا دارن میگن اگه بریم اونجا یونگی رو میکشن که نمیدونم حتی کیه اما نمیخوام بمیره
_نمیتونیم همینطوری سنگو بهشون تحویل بدیم در ضمن اصلاً سنگ دست کیه
کاترین کمی فکر کرد تنها کسی که میتونست سنگ دستش باشه رزی بود
+فکر کنم میدونم
.........
جنی قهوه رو جلوی رزی گذاشت
&پس حدس میزنی که ما خواهر باشیم
*یه جورایی بخوام واقعیتو بگم دربارت تحقیق کردم انگار قبل از اینکه مادرت بره جایی که تو به دنیا اومدی توی لس آنجلس بوده جایی که مادرم منو رها کرد
&یعنی داری میگی که پدرهامونم با هم یکی بودن؟
*نه پدرامون با هم پسرخاله بودن
این صحبت در حالی داشت صورت میگرفت که هیچکس خبر نداشت بیرون از این خونه داره چه اتفاقاتی میافته....
۵.۰k
۲۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.