فیک مافیای عاشق
مافیای عاشق { پارت ۶}
صدای تیر و تفنگ بلند شد .
حالا چیکار کنم . خدایا چرا همش اینطور میشه که یکدفعه یکی در رو باز کرد اومد داخل .
ناشناس : آهای بیا بریم
ا/ت : نمیام گمشو عوضی کصافت
ناشناس : حالا نشونت میدم
سریع دستمو گرفت و شروع به کشیدن کرد . نزدیک بودم دستم کنده بشه لعنتی خر .....
ا/ت : ولم کننننن ( با جیغ )
ولی دیگه فایده نداشت یه دستمال گذاشت جلوی دهنم و سیاهی مطلق .....
وقتی بیدار شدم توی اتاق تاریک بودم زمینش به شدت سرد و بد بود . این باعث میشد که حالم بدتر بشه . بوی خون کل اتاق گرفته بود لباسام رو نگاه کردم واییی کلش خونی بود داشتم با خودم حرف میزدم که یکی اومد داخل .
ناشناس : پاشو رئیس میخواد ببینت .
دستم رو گرفت و من رو کشید به یه اتاق که در سیاهی داشت . خیلی ترسناک بود واقعا دلم میخواست الان پیش یونگی بودم . اون الان کجاست . پرتم کرد روی زمین و یه صندلی دیدم که پشت به من بود .
کوک : ببینم دختر جون تو عروس خانواده ی مین هستی نه ؟
ا/ت : به تو چه ربطی داره عوضی ( که همون لحظه یه تو گوشی محکم اومد تو دهنم و دهنم خون شد )
اون فرد ناشناس برگشت . صورتش مثل یشم سفید بود . چشماش مثل الماس میدرخشید و لب هاش مثل شکوفه ی گیلاس قرمز بود . خیلی صورتش رویایی بود ولی نمیدونم چرا بازم یونگی چشم من رو گرفته بود.
کوک : چرا زدین تو گوشش ؟ ( با داد )
همه : ببخشید ارباب
کوک : حالا گم شید بیرون تا نصفتون نکردم .
همه : چشم قربان . ( رفتن بیرون )
کوک : دوباره میپرسم تو عروس خانواده ی مین هستی ؟
ا/ت : ب....بله .
کوک : از من میترسی ؟
ا/ت : انتظار داری نترسم ؟
کوک : نترس از من . بهت آسیب نمیزنم فسقلی .
ا/ت : من فسقلی نیستم 😠
کوک : هوییییی فسقلی صدات رو بیار پایین .
ا/ت : اوففففف ... باشه .
کوک : ببین بهتره باهام هم کاری کنی خب .
ا/ت : میخوای چیکار کنی ؟
کوک : حالا بعدا میفهمی فسقلی .
ا/ت : خ....خیل خب .
کوک : خب برو بیرون و از یه نگهبان بخوا تا اتاقت رو بهت نشون بده فسقلی .
ا/ت : ب...باشه . من رفتم .
و از اتاق خارج شدم همچین آدم بدی هم نبود که بخوام ازش بترسم ولی اون قیافهی بانی طور ش عالی بود . ( پدصگ بیشعور 😐 )
رفتم پیش یه نگهبان و اتاقم رو بهم نشون داد خیلی اتاق قشنگی بود و یه تم بنفش و سیاه داشت و این باعث میشد که خوشحال شم .
کم کم خوابم برد و گرفتم خوابیدم .
کوک ویو :
اون دختر خیلی قشنگ بود . صورتش مثل نقاشی بود . پوستش مثل برف سفید و لب هاش مثل شکوفه ی انار قشنگ . آخخخخ که چقدر دلم میخواست برم به اهم اهم بدمش . ولی خب فعلا گروگان هستش 😊
دیگه خسته بودم و رفتم خوابیدم و دیگه به هیچی توجه نکردم.....
صدای تیر و تفنگ بلند شد .
حالا چیکار کنم . خدایا چرا همش اینطور میشه که یکدفعه یکی در رو باز کرد اومد داخل .
ناشناس : آهای بیا بریم
ا/ت : نمیام گمشو عوضی کصافت
ناشناس : حالا نشونت میدم
سریع دستمو گرفت و شروع به کشیدن کرد . نزدیک بودم دستم کنده بشه لعنتی خر .....
ا/ت : ولم کننننن ( با جیغ )
ولی دیگه فایده نداشت یه دستمال گذاشت جلوی دهنم و سیاهی مطلق .....
وقتی بیدار شدم توی اتاق تاریک بودم زمینش به شدت سرد و بد بود . این باعث میشد که حالم بدتر بشه . بوی خون کل اتاق گرفته بود لباسام رو نگاه کردم واییی کلش خونی بود داشتم با خودم حرف میزدم که یکی اومد داخل .
ناشناس : پاشو رئیس میخواد ببینت .
دستم رو گرفت و من رو کشید به یه اتاق که در سیاهی داشت . خیلی ترسناک بود واقعا دلم میخواست الان پیش یونگی بودم . اون الان کجاست . پرتم کرد روی زمین و یه صندلی دیدم که پشت به من بود .
کوک : ببینم دختر جون تو عروس خانواده ی مین هستی نه ؟
ا/ت : به تو چه ربطی داره عوضی ( که همون لحظه یه تو گوشی محکم اومد تو دهنم و دهنم خون شد )
اون فرد ناشناس برگشت . صورتش مثل یشم سفید بود . چشماش مثل الماس میدرخشید و لب هاش مثل شکوفه ی گیلاس قرمز بود . خیلی صورتش رویایی بود ولی نمیدونم چرا بازم یونگی چشم من رو گرفته بود.
کوک : چرا زدین تو گوشش ؟ ( با داد )
همه : ببخشید ارباب
کوک : حالا گم شید بیرون تا نصفتون نکردم .
همه : چشم قربان . ( رفتن بیرون )
کوک : دوباره میپرسم تو عروس خانواده ی مین هستی ؟
ا/ت : ب....بله .
کوک : از من میترسی ؟
ا/ت : انتظار داری نترسم ؟
کوک : نترس از من . بهت آسیب نمیزنم فسقلی .
ا/ت : من فسقلی نیستم 😠
کوک : هوییییی فسقلی صدات رو بیار پایین .
ا/ت : اوففففف ... باشه .
کوک : ببین بهتره باهام هم کاری کنی خب .
ا/ت : میخوای چیکار کنی ؟
کوک : حالا بعدا میفهمی فسقلی .
ا/ت : خ....خیل خب .
کوک : خب برو بیرون و از یه نگهبان بخوا تا اتاقت رو بهت نشون بده فسقلی .
ا/ت : ب...باشه . من رفتم .
و از اتاق خارج شدم همچین آدم بدی هم نبود که بخوام ازش بترسم ولی اون قیافهی بانی طور ش عالی بود . ( پدصگ بیشعور 😐 )
رفتم پیش یه نگهبان و اتاقم رو بهم نشون داد خیلی اتاق قشنگی بود و یه تم بنفش و سیاه داشت و این باعث میشد که خوشحال شم .
کم کم خوابم برد و گرفتم خوابیدم .
کوک ویو :
اون دختر خیلی قشنگ بود . صورتش مثل نقاشی بود . پوستش مثل برف سفید و لب هاش مثل شکوفه ی انار قشنگ . آخخخخ که چقدر دلم میخواست برم به اهم اهم بدمش . ولی خب فعلا گروگان هستش 😊
دیگه خسته بودم و رفتم خوابیدم و دیگه به هیچی توجه نکردم.....
۵.۵k
۰۶ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.