نیش شیرین part4
شب بودو توی باغ قدم میزدم که یهو صدای گریه شنیدم!
به سمت صدا رفتم و دیدم مامان داره گریه میکنه...
سراسیمه به سمتش رفتم. انگار نمیخواستم قبول کنم همش خوابه و مامان دیگه تو این دنیا نیست!
باز هم تا مامان رو لمس کردم جونگکوک رو دیدم که با صورتی پر از خون که با اشک ترکیب شده بود ازم درخواست کمک میکرد!
از خواب پریدم.
دیگه یقین دارم که مامان و خانوادهی جئون یک ربطی به هم دارن و باید از همه چی سر در بیارم.
به ساعت نگاه کردم: 7:27 دقیقه صبح!
مثل دیروز دوش گرفتم و لباس تمیز پوشیدم و موهام رو شونه کردم و رفتم آشپزخونه...
کمی موز مونده بود پس شیرموز درست کردم و مشغول درست کردن پنکیک شدم.
زیر لبی آهنگی زمزمه کردم و پاهام رو به رقص در آوردم که یهو توجهم به مچ دستم جلب شد و یاد حرکت دیشب جونگکوک افتادم!
با خودم گفتم:"رفتار دیشب جونگکوک خیلی عجیب بود!"
صبحانه که آماده شد رفتم توی باغ و چند تا از گلهای رز کندم و گذاشتم توی گلدون روی میز غذا خوری!
دیدم که نخیر از آقا خبری نیست!
خواستم برم طبقهی بالا تو اتاقش که متوجه شدم جونگکوک کنار پله ها خوابش برده!!!
آروم رفتم کنارش و با ملایمت زدم رو شونش.
_ جونگکوکشی؟! خوابی؟
+ چیشده؟
_ صبحانه آمادس!
جونگکوک بلند شد و رفت طبقهی بالا و بعد از دو دقیقه با یک ظاهر متفاوت و یک هودی مشکی و شلوار لی اومد پایین و رفت نشست پشت میز!
خیره نگاهش کردم :"چرا اینقدر سرد و عجیبه؟!"
رفتم سر میز نشستم و برای جونگکوک شیرموز ریختم!
با ولع همهی صبحانهاش رو خورد. مشغول شستن ظرف ها بودم که جونگکوک گفت:"کارت که تموم شد آماده شو میریم بازار!"
_ بازار چرا؟
+ خرید داریم. هیچی تو یخچال نداریم! تو اینجا مسئولی اونوقت من باید حواسم باشه... جالبه!
_ اوه شرمنده. دیگه تکرار نمیشه.
+ برو آماده شو ده دقیقه دیگه بیرون خونه باش!
_ چشم.
سریع به سمت اتاقم دویدم و لباسهای تابستونی و خنکم رو پوشیدم و رفتم بیرون.
چیزی رو میدیدم باور نمیکردم!
یک بنز کروکی مشکی رنگ و جذاب جلوی در بود و جونگکوک هم نشسته بود پشت فرمون با یک عینک دودی که جذابیتش رو دو چندان کرده بود!
با حیرت جلو رفتم و نشستم جلو.
جونگکوک پاش رو گذاشت روی گاز و از عمارت خارج شدیم.
جادهی سرسبزی که به لندن میرسید!
همون جاده ای که باهاش به عمارت رفتم!
جونگکوک بهم نگاه کرد و گفت: "داشبورد رو باز کن و یک کیسه خون بده بهم!"
با تعجب پرسیدم: "کیسهی چی؟!"
پوکر فیس نگاهم کرد و ترجیح دادم به حرفش گوش کنم و داشبورد رو باز کنم!
داشبورد نبود بیشتر شبیه یخچالهای حمل خون بود!
یک کسیه پر از مایع قرمز برداشتم و به سمت جونگکوک دراز کردم.
_ بفرمایید.
جونگکوک کل کیسه رو سر کشید و بعد به منی که با ترس نگاهش میکردم گفت:"اینا خون انسان نیست. من خون انسان رو ترجیح میدم تا وقتی زنده هست بخورم!"
آب دهنم رو قورت دادم .
_ اها که اینطور.
بعد از ۲ ساعت به لندن رسیدیم و به یک خیابون بزرگ وارد شدیم که پر از فروشگاه های بزرگ و برند بود اونجا توقف کردیم!
با جونگکوک به راه افتادیم...
به سمت صدا رفتم و دیدم مامان داره گریه میکنه...
سراسیمه به سمتش رفتم. انگار نمیخواستم قبول کنم همش خوابه و مامان دیگه تو این دنیا نیست!
باز هم تا مامان رو لمس کردم جونگکوک رو دیدم که با صورتی پر از خون که با اشک ترکیب شده بود ازم درخواست کمک میکرد!
از خواب پریدم.
دیگه یقین دارم که مامان و خانوادهی جئون یک ربطی به هم دارن و باید از همه چی سر در بیارم.
به ساعت نگاه کردم: 7:27 دقیقه صبح!
مثل دیروز دوش گرفتم و لباس تمیز پوشیدم و موهام رو شونه کردم و رفتم آشپزخونه...
کمی موز مونده بود پس شیرموز درست کردم و مشغول درست کردن پنکیک شدم.
زیر لبی آهنگی زمزمه کردم و پاهام رو به رقص در آوردم که یهو توجهم به مچ دستم جلب شد و یاد حرکت دیشب جونگکوک افتادم!
با خودم گفتم:"رفتار دیشب جونگکوک خیلی عجیب بود!"
صبحانه که آماده شد رفتم توی باغ و چند تا از گلهای رز کندم و گذاشتم توی گلدون روی میز غذا خوری!
دیدم که نخیر از آقا خبری نیست!
خواستم برم طبقهی بالا تو اتاقش که متوجه شدم جونگکوک کنار پله ها خوابش برده!!!
آروم رفتم کنارش و با ملایمت زدم رو شونش.
_ جونگکوکشی؟! خوابی؟
+ چیشده؟
_ صبحانه آمادس!
جونگکوک بلند شد و رفت طبقهی بالا و بعد از دو دقیقه با یک ظاهر متفاوت و یک هودی مشکی و شلوار لی اومد پایین و رفت نشست پشت میز!
خیره نگاهش کردم :"چرا اینقدر سرد و عجیبه؟!"
رفتم سر میز نشستم و برای جونگکوک شیرموز ریختم!
با ولع همهی صبحانهاش رو خورد. مشغول شستن ظرف ها بودم که جونگکوک گفت:"کارت که تموم شد آماده شو میریم بازار!"
_ بازار چرا؟
+ خرید داریم. هیچی تو یخچال نداریم! تو اینجا مسئولی اونوقت من باید حواسم باشه... جالبه!
_ اوه شرمنده. دیگه تکرار نمیشه.
+ برو آماده شو ده دقیقه دیگه بیرون خونه باش!
_ چشم.
سریع به سمت اتاقم دویدم و لباسهای تابستونی و خنکم رو پوشیدم و رفتم بیرون.
چیزی رو میدیدم باور نمیکردم!
یک بنز کروکی مشکی رنگ و جذاب جلوی در بود و جونگکوک هم نشسته بود پشت فرمون با یک عینک دودی که جذابیتش رو دو چندان کرده بود!
با حیرت جلو رفتم و نشستم جلو.
جونگکوک پاش رو گذاشت روی گاز و از عمارت خارج شدیم.
جادهی سرسبزی که به لندن میرسید!
همون جاده ای که باهاش به عمارت رفتم!
جونگکوک بهم نگاه کرد و گفت: "داشبورد رو باز کن و یک کیسه خون بده بهم!"
با تعجب پرسیدم: "کیسهی چی؟!"
پوکر فیس نگاهم کرد و ترجیح دادم به حرفش گوش کنم و داشبورد رو باز کنم!
داشبورد نبود بیشتر شبیه یخچالهای حمل خون بود!
یک کسیه پر از مایع قرمز برداشتم و به سمت جونگکوک دراز کردم.
_ بفرمایید.
جونگکوک کل کیسه رو سر کشید و بعد به منی که با ترس نگاهش میکردم گفت:"اینا خون انسان نیست. من خون انسان رو ترجیح میدم تا وقتی زنده هست بخورم!"
آب دهنم رو قورت دادم .
_ اها که اینطور.
بعد از ۲ ساعت به لندن رسیدیم و به یک خیابون بزرگ وارد شدیم که پر از فروشگاه های بزرگ و برند بود اونجا توقف کردیم!
با جونگکوک به راه افتادیم...
۴.۳k
۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.