🍃زندگی متفاوت
🌚فصل دوم
پارت 119
#leoreza
بر بار هزارم خودش چک میکرد ببینه همه چی اوکی یا نه از پشت بغلش کرد
چونه ام گذاشتم رو شونه اش
و به اینه به صورت زیباش نگا کردم
رضا:عشقم عالیی شدی نگران چی اخه تو
لباش ورچیده شد که دلم براش ضعف رف
پانید:نمیدونم ولی خیلی استرس دارم انگار تازه میخام باهاشون روبروشم
بر اینکه یکم استرسش کم کنم بوسه ای به شونه اش زدم
رضا:عشقم نگران نباش من پیشتم خب
برگشت رو روبروم دستام حلقه کردم دور کمرش دستاش دور گردنم حلقه کرد
پانید:مرسی که هستیی
بوسع کنج لبش زدم
رضا:بریم مادمازلمم
پشت چشم نازکی کرد مردم براش
پانید:بریمم
باز دوباره خودش نگا کرد تو اینه که دستش گرفتم به سمت در رفتیم
رضا:بخدا که خوبی دختر چرا انقدر نگرانی از خودمونن دیگه
از پله رفتیم پایین
پانید:خب چیکار کنم دست خودم نی
پوفی کشیدم سوار ماشین شدیم و اهنگ ملایمی گذاشتم
و استارت رو زدم دست رو دنده بود که دستای گرمش رو رو گذاشت رو دستم دستش گرفتم و روش بوسیدم
لبخند دلنشینی زد که دستش گذاشتم رو قلبم که بوم بوم میزد
رضا:میبینی بخاطر تو داره خودش میکشه این قلب من میمیرم بر تو
سینم نوازش کرد
پانید:اینجوری نگو ناراحت میشم خب
رضا:چشممم خوبه
اوهوم بلندی گف که وارد عمارت خونه محراب شدیم ماشین پارک کردم دست تو دست رفتیم و زنگ خونه رو فشردم
پانیداسترس داشت بر اینکه بهش دلگرمی بدم دستش رو فشردم
که بفهمه تنها نی....
#paniz
در خونه وا شد و مهشاد با یه دختر بچه 2 ساله جلو در نمایان شد
خوشگل تر از قبل شده بود مهشاد
با صدای دختر بچه به خودمون اومدیمم
دینا:اووخخخ دایی ژونن اوملدییی بلخلره
انقدر بامزه حرف میزد که معلوم بود بچه دیاناعه
رضا:بیا اینجا ببینم وروجکک سلام مهیی
مهشاد:سلامم برو تو ماعم میاییم
رضا رو دینا رو بغل کرد و رفت تو
اروم جلو اومدم و بغلش کردم همو بغل کردیم
دلم براش تنگ شده بود اونم خیلی با بغض لب زدم
پانیذ:دلم برات خیلی تنگ شده بود
مهشاد: منم فداتشمم
انقدر جلو در رفع دلتنگی کردیم که اخر محراب هم اومد جلو در
محراب:شما نمیخایین بیایین تو من همیشه باید اخرین نفر خواهرم ببینم
غرغر میکرد بر خودش با مهشاد رفتیم تو
محرابم بغل کردم
پانید:بیا اینم بغل خواهری
محراب:الان چه فایده داشت اخرین نفر باشی ولش کن همینم خوبه
چشم ریز ازش جدا شدم
پانید:فایدش رو تخت با مهیی جونه عزیزم
جوری که مهشاد نشنوه در گوشم گف
محراب:دقیقن انقدر اذیتش میکنم
با چشمای گرد شد نگاش کرد ازش جدا شدم بی تربیتی نثارش کردم
رفتم سالن پیشه دیانا و ارسلان که خیلی فرق کرده بودن
دوتاشونم انگار پدر و مادرشدن خیلی بهشون ساخته بود....
ننه ارسلان بابا دیانا مامان ووخخخ
پارت 119
#leoreza
بر بار هزارم خودش چک میکرد ببینه همه چی اوکی یا نه از پشت بغلش کرد
چونه ام گذاشتم رو شونه اش
و به اینه به صورت زیباش نگا کردم
رضا:عشقم عالیی شدی نگران چی اخه تو
لباش ورچیده شد که دلم براش ضعف رف
پانید:نمیدونم ولی خیلی استرس دارم انگار تازه میخام باهاشون روبروشم
بر اینکه یکم استرسش کم کنم بوسه ای به شونه اش زدم
رضا:عشقم نگران نباش من پیشتم خب
برگشت رو روبروم دستام حلقه کردم دور کمرش دستاش دور گردنم حلقه کرد
پانید:مرسی که هستیی
بوسع کنج لبش زدم
رضا:بریم مادمازلمم
پشت چشم نازکی کرد مردم براش
پانید:بریمم
باز دوباره خودش نگا کرد تو اینه که دستش گرفتم به سمت در رفتیم
رضا:بخدا که خوبی دختر چرا انقدر نگرانی از خودمونن دیگه
از پله رفتیم پایین
پانید:خب چیکار کنم دست خودم نی
پوفی کشیدم سوار ماشین شدیم و اهنگ ملایمی گذاشتم
و استارت رو زدم دست رو دنده بود که دستای گرمش رو رو گذاشت رو دستم دستش گرفتم و روش بوسیدم
لبخند دلنشینی زد که دستش گذاشتم رو قلبم که بوم بوم میزد
رضا:میبینی بخاطر تو داره خودش میکشه این قلب من میمیرم بر تو
سینم نوازش کرد
پانید:اینجوری نگو ناراحت میشم خب
رضا:چشممم خوبه
اوهوم بلندی گف که وارد عمارت خونه محراب شدیم ماشین پارک کردم دست تو دست رفتیم و زنگ خونه رو فشردم
پانیداسترس داشت بر اینکه بهش دلگرمی بدم دستش رو فشردم
که بفهمه تنها نی....
#paniz
در خونه وا شد و مهشاد با یه دختر بچه 2 ساله جلو در نمایان شد
خوشگل تر از قبل شده بود مهشاد
با صدای دختر بچه به خودمون اومدیمم
دینا:اووخخخ دایی ژونن اوملدییی بلخلره
انقدر بامزه حرف میزد که معلوم بود بچه دیاناعه
رضا:بیا اینجا ببینم وروجکک سلام مهیی
مهشاد:سلامم برو تو ماعم میاییم
رضا رو دینا رو بغل کرد و رفت تو
اروم جلو اومدم و بغلش کردم همو بغل کردیم
دلم براش تنگ شده بود اونم خیلی با بغض لب زدم
پانیذ:دلم برات خیلی تنگ شده بود
مهشاد: منم فداتشمم
انقدر جلو در رفع دلتنگی کردیم که اخر محراب هم اومد جلو در
محراب:شما نمیخایین بیایین تو من همیشه باید اخرین نفر خواهرم ببینم
غرغر میکرد بر خودش با مهشاد رفتیم تو
محرابم بغل کردم
پانید:بیا اینم بغل خواهری
محراب:الان چه فایده داشت اخرین نفر باشی ولش کن همینم خوبه
چشم ریز ازش جدا شدم
پانید:فایدش رو تخت با مهیی جونه عزیزم
جوری که مهشاد نشنوه در گوشم گف
محراب:دقیقن انقدر اذیتش میکنم
با چشمای گرد شد نگاش کرد ازش جدا شدم بی تربیتی نثارش کردم
رفتم سالن پیشه دیانا و ارسلان که خیلی فرق کرده بودن
دوتاشونم انگار پدر و مادرشدن خیلی بهشون ساخته بود....
ننه ارسلان بابا دیانا مامان ووخخخ
۱۲.۲k
۳۰ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.