pawn/ادامه پارت ۴۳
اسلایدها: تهیونگ- ات- یوجین
عصر... از زبان تهیونگ:
چند روزی بود که فرصت نشده بود با ات خلوت کنم... دلم براش ضعف میرفت... برای همین بعد از شرکت به دیدنش رفتم...
از زبان ات:
فقط ویلا جای امنی برای دیدن همدیگه بود...
با دیدنش ذوق زده میشدم و هیجان وجودمو میگرفت... بهش گفتم: هی پسر... از وقتی موهاتو رنگ کردی خیلی خوشتیپ تر شدی... نمیدونستم انقد بهت میاد...
لبخندی زد و گفت: حالا که موهام دیگه نمیریزه میخوام تا چن سال فقط رنگ کنم
ات: چه خبرههه...
یهو بغلم کرد و پاهام از روی زمین بلند شد...
ات: چیکار میکنی تهیونگ الان میفتم
تهیونگ: میفتی؟ مگه من میزارم؟...
با کف دست آروم روی سینش زدم و گفتم: منو بزار زمین... ولی توجهی نکرد و فقط با شیطنت میخندید... باهم رفتیم توی اتاق... از وقتی بیماریش خوب شده تبدیل به یه تهیونگ دیگه شده... خبری از افسردگی و غم توی وجودش نیست... پیش من که میاد مدام شیطنت میکنه و الکی منو حرص میده... دفعات رابطمون زیاد شده... ما به هم اعتیاد پیدا کردیم... لحظاتی که غرق هم میشیم به سرعت میگذره... اما هر دفعه بیشتر از قبل برای باهم بودن بیقراریم...
از زبان یوجین:
وقتی سویول داشت با تلفن حرف میزد چیزایی شنیدم... کامل متوجه حرفاش نشدم چون از پشت در اتاقش توی شرکت بهش گوش کردم... اما شنیدم که اسم تهیونگ و ات رو برد!! یعنی پیش کی اسمشونو میگفت؟ کسی به غیر از من و سویول نمیدونه دوباره به هم برگشتن... پس گفتنش به هر شخص دیگه یعنی هشدار!!
سویول قصد داره چیکار کنه؟... نه! نه!... محاله!!... اون نمیخواد بینشونو به هم بزنه... اون به تهیونگ عزیزمون خیانت نمیکنه!... حتما من اشتباه میکنم...!!... پیگیر میشم ولی امیدوارم کسیکه شرمنده میشه بابت افکارش من باشم! چون نمیخوام اتفاق بدی در راه باشه... اگرم باشه نمیزارم بازم تهیونگ ناراحت بشه... خودم جلوی سویول می ایستم!
عصر... از زبان تهیونگ:
چند روزی بود که فرصت نشده بود با ات خلوت کنم... دلم براش ضعف میرفت... برای همین بعد از شرکت به دیدنش رفتم...
از زبان ات:
فقط ویلا جای امنی برای دیدن همدیگه بود...
با دیدنش ذوق زده میشدم و هیجان وجودمو میگرفت... بهش گفتم: هی پسر... از وقتی موهاتو رنگ کردی خیلی خوشتیپ تر شدی... نمیدونستم انقد بهت میاد...
لبخندی زد و گفت: حالا که موهام دیگه نمیریزه میخوام تا چن سال فقط رنگ کنم
ات: چه خبرههه...
یهو بغلم کرد و پاهام از روی زمین بلند شد...
ات: چیکار میکنی تهیونگ الان میفتم
تهیونگ: میفتی؟ مگه من میزارم؟...
با کف دست آروم روی سینش زدم و گفتم: منو بزار زمین... ولی توجهی نکرد و فقط با شیطنت میخندید... باهم رفتیم توی اتاق... از وقتی بیماریش خوب شده تبدیل به یه تهیونگ دیگه شده... خبری از افسردگی و غم توی وجودش نیست... پیش من که میاد مدام شیطنت میکنه و الکی منو حرص میده... دفعات رابطمون زیاد شده... ما به هم اعتیاد پیدا کردیم... لحظاتی که غرق هم میشیم به سرعت میگذره... اما هر دفعه بیشتر از قبل برای باهم بودن بیقراریم...
از زبان یوجین:
وقتی سویول داشت با تلفن حرف میزد چیزایی شنیدم... کامل متوجه حرفاش نشدم چون از پشت در اتاقش توی شرکت بهش گوش کردم... اما شنیدم که اسم تهیونگ و ات رو برد!! یعنی پیش کی اسمشونو میگفت؟ کسی به غیر از من و سویول نمیدونه دوباره به هم برگشتن... پس گفتنش به هر شخص دیگه یعنی هشدار!!
سویول قصد داره چیکار کنه؟... نه! نه!... محاله!!... اون نمیخواد بینشونو به هم بزنه... اون به تهیونگ عزیزمون خیانت نمیکنه!... حتما من اشتباه میکنم...!!... پیگیر میشم ولی امیدوارم کسیکه شرمنده میشه بابت افکارش من باشم! چون نمیخوام اتفاق بدی در راه باشه... اگرم باشه نمیزارم بازم تهیونگ ناراحت بشه... خودم جلوی سویول می ایستم!
۳۰.۹k
۲۳ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.