Psychological cannibals🧛🏻♀🍷
Psychological cannibals🧛🏻♀🍷
جونگ کوک:راه افتادیم نمیدونم کجا میرفتیم فقط رفتیم
جیمین:کوکییی فک کنم بمیریم
کوکی: اره ولی قبلش من ترو میکشم
جیمین: ازجدا شدم خر
کوکی:ناراحت نشو بیا
جیمین: ی دفعه رعد و برق زد چسبیدم ب کوک
کوکی:میگم بمون بگو چشم مثلا پسری ب خودت بیا
جیمین:نمیتونم حس میکنم خیلی بدبختم
کوکی: اشکال نداره
ی ذره جلو تر رفتیم هوا بارونی بود تا رسیدیم ب ی خونه خونه چی بگم قصر بود ولی مشکی بود مثل داستانی کخونده بودم بود خونش
جیمین: ب نظرت بریم توش
کوکی:نه چون چشم آب نمیخوره جایی خوبی باشه
جیمین: ارع راس میگی پس بریم توی اون خرابه
راوی:کوکی و جیمین رفتن توی اون خرابه همون لحظه سر کله ت پیدا میشه جیمین رو با لگد پرت میکنه و کوکی رو میگیره کوکی داد میزنه جیمین بره جیمینم فرار میکنه ولی اون به نازنین برخورد کزد
ت:بوی خونش شیرین بود ولی زورش زیاد بود هرچی نباشم وقتی پدرم زنده بوپ ازش رزمی یاد گرفته بودم زدم زیر پاش ک خورد زمین نشستم روش ولی وقتی صورتم رو نزدیکش کردم چشمام برق زد از توی چشماش ک با تعجب داشت نگاهم میکرد دیدم ک بیهوش شد(من خودمم فهمیدم خوناشامم بیهوش شذم)
نازنین:خیلی ساده بود وقتی خورد زمین بال هام رو بستم و هوجوم بردم سمتش توی چشماش اشکجم شده بود هوا رعد و برق میزد و قیافه من ترسناک تر اون مظلوم تر میشد
ی دفعه چشمام رو از توی اشکاش دیدم برق زد
پارت چهار🍷🧛🏻♀
جونگ کوک:راه افتادیم نمیدونم کجا میرفتیم فقط رفتیم
جیمین:کوکییی فک کنم بمیریم
کوکی: اره ولی قبلش من ترو میکشم
جیمین: ازجدا شدم خر
کوکی:ناراحت نشو بیا
جیمین: ی دفعه رعد و برق زد چسبیدم ب کوک
کوکی:میگم بمون بگو چشم مثلا پسری ب خودت بیا
جیمین:نمیتونم حس میکنم خیلی بدبختم
کوکی: اشکال نداره
ی ذره جلو تر رفتیم هوا بارونی بود تا رسیدیم ب ی خونه خونه چی بگم قصر بود ولی مشکی بود مثل داستانی کخونده بودم بود خونش
جیمین: ب نظرت بریم توش
کوکی:نه چون چشم آب نمیخوره جایی خوبی باشه
جیمین: ارع راس میگی پس بریم توی اون خرابه
راوی:کوکی و جیمین رفتن توی اون خرابه همون لحظه سر کله ت پیدا میشه جیمین رو با لگد پرت میکنه و کوکی رو میگیره کوکی داد میزنه جیمین بره جیمینم فرار میکنه ولی اون به نازنین برخورد کزد
ت:بوی خونش شیرین بود ولی زورش زیاد بود هرچی نباشم وقتی پدرم زنده بوپ ازش رزمی یاد گرفته بودم زدم زیر پاش ک خورد زمین نشستم روش ولی وقتی صورتم رو نزدیکش کردم چشمام برق زد از توی چشماش ک با تعجب داشت نگاهم میکرد دیدم ک بیهوش شد(من خودمم فهمیدم خوناشامم بیهوش شذم)
نازنین:خیلی ساده بود وقتی خورد زمین بال هام رو بستم و هوجوم بردم سمتش توی چشماش اشکجم شده بود هوا رعد و برق میزد و قیافه من ترسناک تر اون مظلوم تر میشد
ی دفعه چشمام رو از توی اشکاش دیدم برق زد
پارت چهار🍷🧛🏻♀
۱۸.۹k
۰۸ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.