فیک به هم خواهیم رسید
♡پارت۹♡
روی تخت تویه اتاق تاریک نشسته بودم تند تند نفس میزدم تا به حال تویه عمرم انقدر استرس نداشتم
چاقو توی دستم میلرزید تا اینکه صدای آسانسور شنیدم سریع چاقو رو زیر پتو کردم
+خیل خوب رزا مصمم باش تو میتونی تو از پسش برمیای فقط بکشش
همین کافی بود فقط باید میکشتمش دیگه تموم می شد بعد طبق نقشه جیهوپ از امارت بیرون میزدم و تو خیابون بقلی پیش جیهوپ میرفتم
تهیونگ وارد اتاق شد
همین طوری روی تخت نشسته بود
×م...من..ا.اومد..اومدم
از روی سکسکه هاش میون حرف زدن میشد فهمید خیلی مسته
این کار منو راحت می کرد ولی راحت؟ من میخواستم قتل کنم این اصلا راحت نبود
اومد سمتم روبرو وایستاد بعد شونه هامو به سمت تخت فشار داد و روم دراز کشید
×میدونی..هرزه کوچولو ...امروز ..فهمیدم خیلی دوست دارم
دستمو آروم زیر پتو بردم و چاقو رو توی دستم گرفتم
+من متاسفم تهیونگ ولی من دوست ندارم و نخواهم داشت
بعد چشامو بستم و با چاقو با سینش ضربه زدم که باعث شد پرت شه زمین
ری جنازه تهیونگ که پایین تخت افتاده بود نشستم و با خشم بهش ضربه میزدم
خون توی صورتم میپاشید ولی این آتیش درونم خیلی زیاد بود
توی این همه وقت توی درونم باروت ریخته بودن و یک جرقه کافی بود که انفجار رخ بده
تمام کار هایی که سرم در آورده بود از جلوی چشم رد می شد و با هر خاطره یه ضربه چاقو با تمام وجودم بهش میزدم
توهین هایی که بهم کرده. یه ضربه
روزی که با یونگی درگیر شد.دو ضربه
روزی که یونگی رو کشت. سه ضربه
اون روز که گذاشت بهش اعتماد کنم.چهار ضربه
شبایی که آزارم داد .پنج ضربه
و.....
ازروش بلند شدم قطره های اشکی که از چشم میومد با خون روی صورتم قاطی شده بود
شریع اتاقو ترک کردم سوار آسانسور شدم و از عمارت بیرون رفتم
هوا بارونی بود
پامو از در امارت بیرون گذاشتم هیچ بادیگاردی پشتم نبود که اذیتم کنه یا تهیونگ
همش تموم شد تمام اینا تموم شد دیگه قرار نبود اون فیلما رو هر روز ببینم دیگه آزادم مثل پرنده ای که از قفس بیرون اومده
تویه خیابون راه میرفتم
این حس خوب و زیبا نمیتونست حس قاتل بودنو از بین ببره
و حتی برای مرگ یونگی هم ناراحت بودم
انگار آنقدر توی اون امارت زجر کشیدم که حتی وقت برای سوگواری یونگی نداشتم
میدونین یونگی فقط یک بار مرد و راحت شد ولی منو اینجا گذاشت من اینجا هر روز مردم مرگ هایی وحشتناک تر از مرگ یونگی
یونگی با خودش رو قربانی کردن برای من منو نجات نداد بلکه زندگیمو خراب کرد
جانفشانی این بود که میزاشت من میمردم
من حالا آزاد بودم ولی زخم کل این روز ها روی تنم میموند
تمام زجر هایی که کشیدم و در آخر کشتن تهیونگ
روی تخت تویه اتاق تاریک نشسته بودم تند تند نفس میزدم تا به حال تویه عمرم انقدر استرس نداشتم
چاقو توی دستم میلرزید تا اینکه صدای آسانسور شنیدم سریع چاقو رو زیر پتو کردم
+خیل خوب رزا مصمم باش تو میتونی تو از پسش برمیای فقط بکشش
همین کافی بود فقط باید میکشتمش دیگه تموم می شد بعد طبق نقشه جیهوپ از امارت بیرون میزدم و تو خیابون بقلی پیش جیهوپ میرفتم
تهیونگ وارد اتاق شد
همین طوری روی تخت نشسته بود
×م...من..ا.اومد..اومدم
از روی سکسکه هاش میون حرف زدن میشد فهمید خیلی مسته
این کار منو راحت می کرد ولی راحت؟ من میخواستم قتل کنم این اصلا راحت نبود
اومد سمتم روبرو وایستاد بعد شونه هامو به سمت تخت فشار داد و روم دراز کشید
×میدونی..هرزه کوچولو ...امروز ..فهمیدم خیلی دوست دارم
دستمو آروم زیر پتو بردم و چاقو رو توی دستم گرفتم
+من متاسفم تهیونگ ولی من دوست ندارم و نخواهم داشت
بعد چشامو بستم و با چاقو با سینش ضربه زدم که باعث شد پرت شه زمین
ری جنازه تهیونگ که پایین تخت افتاده بود نشستم و با خشم بهش ضربه میزدم
خون توی صورتم میپاشید ولی این آتیش درونم خیلی زیاد بود
توی این همه وقت توی درونم باروت ریخته بودن و یک جرقه کافی بود که انفجار رخ بده
تمام کار هایی که سرم در آورده بود از جلوی چشم رد می شد و با هر خاطره یه ضربه چاقو با تمام وجودم بهش میزدم
توهین هایی که بهم کرده. یه ضربه
روزی که با یونگی درگیر شد.دو ضربه
روزی که یونگی رو کشت. سه ضربه
اون روز که گذاشت بهش اعتماد کنم.چهار ضربه
شبایی که آزارم داد .پنج ضربه
و.....
ازروش بلند شدم قطره های اشکی که از چشم میومد با خون روی صورتم قاطی شده بود
شریع اتاقو ترک کردم سوار آسانسور شدم و از عمارت بیرون رفتم
هوا بارونی بود
پامو از در امارت بیرون گذاشتم هیچ بادیگاردی پشتم نبود که اذیتم کنه یا تهیونگ
همش تموم شد تمام اینا تموم شد دیگه قرار نبود اون فیلما رو هر روز ببینم دیگه آزادم مثل پرنده ای که از قفس بیرون اومده
تویه خیابون راه میرفتم
این حس خوب و زیبا نمیتونست حس قاتل بودنو از بین ببره
و حتی برای مرگ یونگی هم ناراحت بودم
انگار آنقدر توی اون امارت زجر کشیدم که حتی وقت برای سوگواری یونگی نداشتم
میدونین یونگی فقط یک بار مرد و راحت شد ولی منو اینجا گذاشت من اینجا هر روز مردم مرگ هایی وحشتناک تر از مرگ یونگی
یونگی با خودش رو قربانی کردن برای من منو نجات نداد بلکه زندگیمو خراب کرد
جانفشانی این بود که میزاشت من میمردم
من حالا آزاد بودم ولی زخم کل این روز ها روی تنم میموند
تمام زجر هایی که کشیدم و در آخر کشتن تهیونگ
۲۰.۴k
۳۰ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.