گس لایتر/پارت ۳۱۳
بعد از تموم شدن مهمونی وقتی دیدش بیرون رفت...
همراه ایل دونگ و یون ها به طرف ماشینشون میرفت...
جونگکوک: بایول!
هر سه ایستادن و برگشتن بهش نگاه کردن...
خودشو بهشون رسوند...
جونگکوک: بیا من میرسونمت...
مونده بود که قبول کنه یا نه... که یون ها باعث شد تصمیم بگیره..
یون ها: هی دختر... ما که خونه نمیریم... مگه نگران بچه ها نبودی؟
بایول: مگه تا چن لحظه پیش نمیخواستین برین و منم ببرین؟
یون ها: بخاطر تو میخواستیم بریم... حالا با جونگکوک برو دیگه!...
به لبخند شیطنت آمیز یون ها چشم غره ای رفت...
بایول: باشه... خوش بگذره بهتون
ایل دونگ: همچنین!...
ع... یعنی ممنونم...
چیزی نگفت و به طرف جونگکوک رفت...
سوار ماشین که شدن جونگکوک بهش نگاه کرد طوری که انگار تا حالا ندیده بودش...
جونگکوک: میشه یکم دیرتر بری خونه؟....
کلافه سرشو تکون داد و جدی جواب داد...
بایول: جونگکوک من واقعا خسته شدم همشم تو فکر بچه هام... الان حتما سول گرسنش شده
جونگکوک: میدونم... پس همون جلوی عمارت یکم حرف میزنیم
بایول: باشه...
توی راه سکوت کرده بودن...
نزدیک عمارت که رسیدن بایول سکوتشون رو شکست...
بایول: تمام راه سکوت کردی... بجای اینکه جلوی عمارت منو نگه داری هر حرفی داشتی رو میتونستی توی راه بگی
جونگکوک: فرصت حرف زدن همیشه هست... فرصت اینکه توی آرامش و سکوت کنارت بشینم کمه...
نگاهشو به سمت پنجره برد و بیرون رو نگاه کرد... نمیخواست فعلا شاهد ذوق تو چشماش باشه...
صدای قلب خودشو شنید...
جونگکوک جلوی عمارت توقف کرد...
بایول: خب... رسیدیم... بگو...
به صورت ظریف و نگاه جدیش خیره شد...
چقدر اینطوری زیباتر میشد...
چقدر دلش بیشتر میخواستش...
گردنشو کج کرد و کمی خودشو جلو کشید...
انگشتشو زیر چونش گذاشت...
جونگکوک: پرنسس جوان... خیال میکنی نگاه جدی و سردت باعث میشه من ازت فاصله بگیرم؟... حق داری... بهت نگفتم که وقتی اون صورت ظریف و معصومت یهو وحشی میشه چقدر جذابتر میشی...چقد کششم به سمتت زیادتر میشه
به آرومی انگشتشو گرفت و کنار زد...
بایول: یه سوالی ازت دارم
جونگکوک: بپرس رز من
بایول: این حرفا... این نگاها... این بیقراری ای که مدام ازش حرف میزنی... واقعیه؟... همش میخوام به طرفت بیام... ولی میترسم... اگه بعد از اینکه پیشت برگردم دوباره تغییر کنی چی؟....
سکوت کوتاهی کرد... شاید به این فکر میکرد که چجوری بهش ثابت کنه حسش عمیقه...
در حین سکوتش بایول به حرفاش اضافه کرد...
بایول: خواهش میکنم نگو که از چشمات بفهمم... من مخالفم با هرکس که میگه چشما دروغ نمیگن... اتفاقا خیلی دروغگوی خوبین بخصوص وقتی اراده کنن...
وقتی احساسات داره خفت میکنه چشما میتونن سرد و خنثی باشن... یا برعکس!
جونگکوک: قلب چی؟...
متوجه منظورش نشد...
بایول: چی؟...
همراه ایل دونگ و یون ها به طرف ماشینشون میرفت...
جونگکوک: بایول!
هر سه ایستادن و برگشتن بهش نگاه کردن...
خودشو بهشون رسوند...
جونگکوک: بیا من میرسونمت...
مونده بود که قبول کنه یا نه... که یون ها باعث شد تصمیم بگیره..
یون ها: هی دختر... ما که خونه نمیریم... مگه نگران بچه ها نبودی؟
بایول: مگه تا چن لحظه پیش نمیخواستین برین و منم ببرین؟
یون ها: بخاطر تو میخواستیم بریم... حالا با جونگکوک برو دیگه!...
به لبخند شیطنت آمیز یون ها چشم غره ای رفت...
بایول: باشه... خوش بگذره بهتون
ایل دونگ: همچنین!...
ع... یعنی ممنونم...
چیزی نگفت و به طرف جونگکوک رفت...
سوار ماشین که شدن جونگکوک بهش نگاه کرد طوری که انگار تا حالا ندیده بودش...
جونگکوک: میشه یکم دیرتر بری خونه؟....
کلافه سرشو تکون داد و جدی جواب داد...
بایول: جونگکوک من واقعا خسته شدم همشم تو فکر بچه هام... الان حتما سول گرسنش شده
جونگکوک: میدونم... پس همون جلوی عمارت یکم حرف میزنیم
بایول: باشه...
توی راه سکوت کرده بودن...
نزدیک عمارت که رسیدن بایول سکوتشون رو شکست...
بایول: تمام راه سکوت کردی... بجای اینکه جلوی عمارت منو نگه داری هر حرفی داشتی رو میتونستی توی راه بگی
جونگکوک: فرصت حرف زدن همیشه هست... فرصت اینکه توی آرامش و سکوت کنارت بشینم کمه...
نگاهشو به سمت پنجره برد و بیرون رو نگاه کرد... نمیخواست فعلا شاهد ذوق تو چشماش باشه...
صدای قلب خودشو شنید...
جونگکوک جلوی عمارت توقف کرد...
بایول: خب... رسیدیم... بگو...
به صورت ظریف و نگاه جدیش خیره شد...
چقدر اینطوری زیباتر میشد...
چقدر دلش بیشتر میخواستش...
گردنشو کج کرد و کمی خودشو جلو کشید...
انگشتشو زیر چونش گذاشت...
جونگکوک: پرنسس جوان... خیال میکنی نگاه جدی و سردت باعث میشه من ازت فاصله بگیرم؟... حق داری... بهت نگفتم که وقتی اون صورت ظریف و معصومت یهو وحشی میشه چقدر جذابتر میشی...چقد کششم به سمتت زیادتر میشه
به آرومی انگشتشو گرفت و کنار زد...
بایول: یه سوالی ازت دارم
جونگکوک: بپرس رز من
بایول: این حرفا... این نگاها... این بیقراری ای که مدام ازش حرف میزنی... واقعیه؟... همش میخوام به طرفت بیام... ولی میترسم... اگه بعد از اینکه پیشت برگردم دوباره تغییر کنی چی؟....
سکوت کوتاهی کرد... شاید به این فکر میکرد که چجوری بهش ثابت کنه حسش عمیقه...
در حین سکوتش بایول به حرفاش اضافه کرد...
بایول: خواهش میکنم نگو که از چشمات بفهمم... من مخالفم با هرکس که میگه چشما دروغ نمیگن... اتفاقا خیلی دروغگوی خوبین بخصوص وقتی اراده کنن...
وقتی احساسات داره خفت میکنه چشما میتونن سرد و خنثی باشن... یا برعکس!
جونگکوک: قلب چی؟...
متوجه منظورش نشد...
بایول: چی؟...
۲۱.۲k
۰۹ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.