جرعت و حقیقت ... part 32
کوک : آماده ای ؟
یونا : آره
کوک : پس بریم
رفتن و سوار ماشین شدن و به سمت پاساژ بزرگی رفتن
تقریبا دیگه شب شده بود ولی هیچ لباسی نظرشونو جلب نکرده بود
کوک : واییییی خسته شدم دیگه ... یونا به خدا این اخرین مغازه ایه که میریم دیگه شب شده به خداااا * خسته و بی حال
یونا : باشه عزیزم ... تو بشین من برم لباسا را نگا کنم پورو کنم تو ببین
کوک : باشه
دیگه همه لباسا را پوشیده بود و کوک همرو رد کرده بود که یه لباس قشنگ چشم یونا را گرفت رفت اونو پوشید
یونا : این قشنگه ؟
کوک : ...* خیره شده به یونا
یونا : کوککک ... عزیزمممم ... عشقممم ... شوهر آیندم
کوک : آه ... قشنگه همینو بردار ... راسی گفتی شوهر آیندم چرا آینده وقتی از همین الان شوهرتم * خنده
یونا : سرخ شده و خنده *
بعد از خریدن لباس یونا رفتن تا لباس کوکو بخرن
یونا نقشه داشت همین طور که کوک سخت گرفت اونم سخت بگیره ولی کوک هر چی میپوشید بهش میومد آخر سر هم یکی از لباسا را انتخواب کردن و خریدن و رفتن خونه
یک هفته بعد
امروز روز عروسی بود همه ی خدمت کارا دستشون بند بود و هر کدوم داشتن کاری رو انجام میدادن کوک و یونا را همین طور که خواب خوابی بودن داشتن ارایششون میکردن بعد از این که آرایش کردنشون تموم شد ارایشگرا اتاق را ترک کردن کوک رفت تا صبحونه بخوره ولی یونا رفت تا ادامه ی خوابشو ببینه
سر میز صبحونه فقط مادربزرگ بود دیگه هیچ کس اونجا نبود
کوک : مامانجون بقیه کجان ؟
مادربزرگ : هیچی افسردگی گرفتن * خنده
کوک : یعنی چی ؟
مادربزرگ : عمت و کارن که رفتن ارایشگاه و برن لباس بخرن اونجا برا خودشون شوهر پیدا کنن
کوک : عمه که خودش شوهر داره ... خب بقیشو چی ؟
مادربزرگ : باباتم که خودت میشناسیش رفته کارا شرکتو بکنه بعدم بیاد عروسیت ... دوست دخترتم که ... اهم ببخشید منظورم زنته ... اونم که رفته بخوابه تو هم که اینجایی
کوک : اها ممنون
مادربزرگ : خواهش
بعد از صبحونه کوک رفت یونا را بیدار کرد و رفتن گردش برا خودشون
دیگه کم کم هوا تاریک شد سالن پر از مهمون بود همه منتظر عروس و داماد بودن که با صدای پله برگشتن و صدای تشویق شرو شد و ...
یونا : آره
کوک : پس بریم
رفتن و سوار ماشین شدن و به سمت پاساژ بزرگی رفتن
تقریبا دیگه شب شده بود ولی هیچ لباسی نظرشونو جلب نکرده بود
کوک : واییییی خسته شدم دیگه ... یونا به خدا این اخرین مغازه ایه که میریم دیگه شب شده به خداااا * خسته و بی حال
یونا : باشه عزیزم ... تو بشین من برم لباسا را نگا کنم پورو کنم تو ببین
کوک : باشه
دیگه همه لباسا را پوشیده بود و کوک همرو رد کرده بود که یه لباس قشنگ چشم یونا را گرفت رفت اونو پوشید
یونا : این قشنگه ؟
کوک : ...* خیره شده به یونا
یونا : کوککک ... عزیزمممم ... عشقممم ... شوهر آیندم
کوک : آه ... قشنگه همینو بردار ... راسی گفتی شوهر آیندم چرا آینده وقتی از همین الان شوهرتم * خنده
یونا : سرخ شده و خنده *
بعد از خریدن لباس یونا رفتن تا لباس کوکو بخرن
یونا نقشه داشت همین طور که کوک سخت گرفت اونم سخت بگیره ولی کوک هر چی میپوشید بهش میومد آخر سر هم یکی از لباسا را انتخواب کردن و خریدن و رفتن خونه
یک هفته بعد
امروز روز عروسی بود همه ی خدمت کارا دستشون بند بود و هر کدوم داشتن کاری رو انجام میدادن کوک و یونا را همین طور که خواب خوابی بودن داشتن ارایششون میکردن بعد از این که آرایش کردنشون تموم شد ارایشگرا اتاق را ترک کردن کوک رفت تا صبحونه بخوره ولی یونا رفت تا ادامه ی خوابشو ببینه
سر میز صبحونه فقط مادربزرگ بود دیگه هیچ کس اونجا نبود
کوک : مامانجون بقیه کجان ؟
مادربزرگ : هیچی افسردگی گرفتن * خنده
کوک : یعنی چی ؟
مادربزرگ : عمت و کارن که رفتن ارایشگاه و برن لباس بخرن اونجا برا خودشون شوهر پیدا کنن
کوک : عمه که خودش شوهر داره ... خب بقیشو چی ؟
مادربزرگ : باباتم که خودت میشناسیش رفته کارا شرکتو بکنه بعدم بیاد عروسیت ... دوست دخترتم که ... اهم ببخشید منظورم زنته ... اونم که رفته بخوابه تو هم که اینجایی
کوک : اها ممنون
مادربزرگ : خواهش
بعد از صبحونه کوک رفت یونا را بیدار کرد و رفتن گردش برا خودشون
دیگه کم کم هوا تاریک شد سالن پر از مهمون بود همه منتظر عروس و داماد بودن که با صدای پله برگشتن و صدای تشویق شرو شد و ...
۷.۹k
۰۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.