فیک: real or illusion part17
فیک: real or illusion___part17
~~انیش~~
=چشای مشکی شو ازهم فاصله داد و با دیدن ساعت...۱۱ شک شد چه خبره...با صدا شدن اسمش سرشو برگردوند
فلیکس: انیش...
انیش: دکتر...
فلیکس: حالت خوبه...
انیش: اره...خوبم...اتفاقی افتاده...رزی کجاست...
=مرد نفسشو بیرون داد...دختر خودشو بالا کشید و نشست و دکتر هم کنارش نشست و دستای دختر و گرفت
فلیکس: اونجا توهمی شدی و بعد اوردت اینجا گفت که فردا میره پاریس و سریع کاراتو انجام میده شاید ۲ تا ۳ ماه طول بکشه
انیش: ظاهرا...خداحافظیه بدی داشتیم...
فلیکس: بله...گفت میاد و میبرتت...پاریس
انیش: اما نمیخوام برم...
فلیکس: چرا...
=در واقع نمیخواست اسایشگاه و ترک کنه و اون عطر و چهره...
فلیکس: راستی ببین برات چیزایی که خواستی رو اوردم...
=از روی تخت بلند شد و کنار رفت چهره دختر با دیدن اونا خندید سریع بلند شد و به سمتش رفت...
انیش: وایییی...ممنونم...دکتر...لی...
=مرد از کیوتیه دختر خنده ای....کرد..کنارش ایستاد
فلیکس: بهش,علاقه داری
انیش: خیلی من.همیشه نقاشی میکردم و همیشه از منظره ها نقاشی میکردم و هیچ وقت صورت هارو نمیکردم...
فلیکس: خیلی خوبه...منم قبلا نقاشی میکردم
=مرد قلمو هارو به دختر و دختر با تحعب نگاش,میکرد
انیش:قبلا....
فلیکس: اره اینا قلمو های خودم هستن...
انیش: پس الان چی
فلیکس: خودم.میخواستم نقاش,بشم بابام نزاشت و به زور...این شغل و انتخاب...کردم و الانم راضی هستم دیگه نقاشی نمیکنم...
انیش: او...خوبه...
فلیکس: من میرم...تو اتاقم...
انیش: باشه...
=مرد از اتاق خارج شد و
دختر نگاهی به همه چیزا کرد شروع به نقاشی کردن کرد تمام چیزی که میکشید بدون فکر کردن اون چهره ها...زیبا در حال بوسیدن هم
~~فلیکس~~
=امشب تصمیم گرفت به خونه نره و پرونده های بیمار ها...چندین پوشه و کاغذ ها...تایپ کرد و ندونست کی ساعت ۳ صبح شده
~~انیش~~
=نقاشی چهره هاش...تموم شد...اخرین کار نوشته ای پایین بوم کشید
از حسش...مطمئن شد....اون عطر...زندگیش...بود..
زود از,اتاق خارج شد و به اتاق دکتر رفت کنار میز,ایستاد...
فلیکس: انیش...ساعت ۳ اینجا...
=از جاش بلند شد و جلوی انیش ایستاد
انیش: دکتر دیوونه هام عاشق میشن..
فلیکس:...انیش..چی-
انیش: فک کنم منم منم عاشق شدم...
فلیکس: انی-
=حرفش,کامل نشد که لبای دختری که روی نوک پاش ایستاده بود روی لبای خودش دید شکه شد....بلاخره دختر جدا شد سرشو پایین انداخت
انیش: من.معذرت میخوام..هواس-
فلیکس: ساکت...
انیش: میخوای...از,اینجا بیرونم کنی...
فلیکس: ساکت شو
انیش: اما-
فلیکس: برو بیرون...
=دختر با بغض از اتاق خارج شد و دکتری که شک بود...
ادامه دارد.
پارت جدیدددد💞 حمایت😭
~~انیش~~
=چشای مشکی شو ازهم فاصله داد و با دیدن ساعت...۱۱ شک شد چه خبره...با صدا شدن اسمش سرشو برگردوند
فلیکس: انیش...
انیش: دکتر...
فلیکس: حالت خوبه...
انیش: اره...خوبم...اتفاقی افتاده...رزی کجاست...
=مرد نفسشو بیرون داد...دختر خودشو بالا کشید و نشست و دکتر هم کنارش نشست و دستای دختر و گرفت
فلیکس: اونجا توهمی شدی و بعد اوردت اینجا گفت که فردا میره پاریس و سریع کاراتو انجام میده شاید ۲ تا ۳ ماه طول بکشه
انیش: ظاهرا...خداحافظیه بدی داشتیم...
فلیکس: بله...گفت میاد و میبرتت...پاریس
انیش: اما نمیخوام برم...
فلیکس: چرا...
=در واقع نمیخواست اسایشگاه و ترک کنه و اون عطر و چهره...
فلیکس: راستی ببین برات چیزایی که خواستی رو اوردم...
=از روی تخت بلند شد و کنار رفت چهره دختر با دیدن اونا خندید سریع بلند شد و به سمتش رفت...
انیش: وایییی...ممنونم...دکتر...لی...
=مرد از کیوتیه دختر خنده ای....کرد..کنارش ایستاد
فلیکس: بهش,علاقه داری
انیش: خیلی من.همیشه نقاشی میکردم و همیشه از منظره ها نقاشی میکردم و هیچ وقت صورت هارو نمیکردم...
فلیکس: خیلی خوبه...منم قبلا نقاشی میکردم
=مرد قلمو هارو به دختر و دختر با تحعب نگاش,میکرد
انیش:قبلا....
فلیکس: اره اینا قلمو های خودم هستن...
انیش: پس الان چی
فلیکس: خودم.میخواستم نقاش,بشم بابام نزاشت و به زور...این شغل و انتخاب...کردم و الانم راضی هستم دیگه نقاشی نمیکنم...
انیش: او...خوبه...
فلیکس: من میرم...تو اتاقم...
انیش: باشه...
=مرد از اتاق خارج شد و
دختر نگاهی به همه چیزا کرد شروع به نقاشی کردن کرد تمام چیزی که میکشید بدون فکر کردن اون چهره ها...زیبا در حال بوسیدن هم
~~فلیکس~~
=امشب تصمیم گرفت به خونه نره و پرونده های بیمار ها...چندین پوشه و کاغذ ها...تایپ کرد و ندونست کی ساعت ۳ صبح شده
~~انیش~~
=نقاشی چهره هاش...تموم شد...اخرین کار نوشته ای پایین بوم کشید
از حسش...مطمئن شد....اون عطر...زندگیش...بود..
زود از,اتاق خارج شد و به اتاق دکتر رفت کنار میز,ایستاد...
فلیکس: انیش...ساعت ۳ اینجا...
=از جاش بلند شد و جلوی انیش ایستاد
انیش: دکتر دیوونه هام عاشق میشن..
فلیکس:...انیش..چی-
انیش: فک کنم منم منم عاشق شدم...
فلیکس: انی-
=حرفش,کامل نشد که لبای دختری که روی نوک پاش ایستاده بود روی لبای خودش دید شکه شد....بلاخره دختر جدا شد سرشو پایین انداخت
انیش: من.معذرت میخوام..هواس-
فلیکس: ساکت...
انیش: میخوای...از,اینجا بیرونم کنی...
فلیکس: ساکت شو
انیش: اما-
فلیکس: برو بیرون...
=دختر با بغض از اتاق خارج شد و دکتری که شک بود...
ادامه دارد.
پارت جدیدددد💞 حمایت😭
۲.۹k
۰۹ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.