vanilla Scent (part19)
اتاقمو اماده کردن
پس سریع به سمتش رفتم و در و کوبیدم و پشت در نشستم
واییییییی این چه کوفتی بود
گونه هام سرخ شده بودن
اون چی گفتتتت
وویی گیلیلیلییییی
هی چته بسسس کننننن
اون چرا اینجوری کرد نکنه....عاشقم شده؟!!!
خب ......من که عاشقش نیستم
درسته نه؟ من عاشقش نیستم؟
خودمو روی تخت انداختم
چشمامو بستم و سعی کردم فکرامو جمع و جور کنم باید فردا برم پیش جیسون
بهم پیام داده بود و گفته بود باید همو ببینیم
میدونم میخواد برای چی منو ببینه خودمم باید سر در بیارم
...............
با صدای هیاهو و خنده چشمام و باز کردم
وایی سرم داره می ترکه
از تخت بلند شدم
و سمت در رفتم بازش کردم و به سمت بیرون رفتم
آشپز ها و خدمتکار و حتی سرباز ها هم ایستاده بودن و حرف میزدن
به خدمتکاری که وایساده بود و با ذوق و نگرانی به یه جای نامعلوم چشم دوخته بود نزدیک شدم
ا.ت: ببخشید؟
خدمتکار: بله؟ بله کاری داشتید؟
ا.ت: چرا همه جمع شدید اینجا
خدمتکار: خب بگم باورتون نمیشه
قراره که خانم مونا بیاد ایشون خیلی سختگیره برای همین خیلی نگرانیم
-: و خیلیم خوشگل و جذاب
این حرف و یکی از سرباز های مرد گفت
خب برای من که اهمیتی نداره پس خواستم که به طرف اتاقم برگردم
ولی با دیدن تهیونگ از حرکت ایستادم و بهش نگاه کردم
اونم منتظر مونا بود؟
با رسیدن ماشین سیاه رنگ بزرگی بهش چشم دوختم
زنی با موهای سیاه و لباس سیاه که یه ورش باز بود و پاهاش رو به نمایش در میآورد پیاده شد
به اطراف نگاه کرد
با دیدن تهیونگ لبخند و به طرفش حرکت کرد
شرط پارت بعدಡ ͜ ʖ ಡ
۴۸۵ تایی
۱۰ لایک
پس سریع به سمتش رفتم و در و کوبیدم و پشت در نشستم
واییییییی این چه کوفتی بود
گونه هام سرخ شده بودن
اون چی گفتتتت
وویی گیلیلیلییییی
هی چته بسسس کننننن
اون چرا اینجوری کرد نکنه....عاشقم شده؟!!!
خب ......من که عاشقش نیستم
درسته نه؟ من عاشقش نیستم؟
خودمو روی تخت انداختم
چشمامو بستم و سعی کردم فکرامو جمع و جور کنم باید فردا برم پیش جیسون
بهم پیام داده بود و گفته بود باید همو ببینیم
میدونم میخواد برای چی منو ببینه خودمم باید سر در بیارم
...............
با صدای هیاهو و خنده چشمام و باز کردم
وایی سرم داره می ترکه
از تخت بلند شدم
و سمت در رفتم بازش کردم و به سمت بیرون رفتم
آشپز ها و خدمتکار و حتی سرباز ها هم ایستاده بودن و حرف میزدن
به خدمتکاری که وایساده بود و با ذوق و نگرانی به یه جای نامعلوم چشم دوخته بود نزدیک شدم
ا.ت: ببخشید؟
خدمتکار: بله؟ بله کاری داشتید؟
ا.ت: چرا همه جمع شدید اینجا
خدمتکار: خب بگم باورتون نمیشه
قراره که خانم مونا بیاد ایشون خیلی سختگیره برای همین خیلی نگرانیم
-: و خیلیم خوشگل و جذاب
این حرف و یکی از سرباز های مرد گفت
خب برای من که اهمیتی نداره پس خواستم که به طرف اتاقم برگردم
ولی با دیدن تهیونگ از حرکت ایستادم و بهش نگاه کردم
اونم منتظر مونا بود؟
با رسیدن ماشین سیاه رنگ بزرگی بهش چشم دوختم
زنی با موهای سیاه و لباس سیاه که یه ورش باز بود و پاهاش رو به نمایش در میآورد پیاده شد
به اطراف نگاه کرد
با دیدن تهیونگ لبخند و به طرفش حرکت کرد
شرط پارت بعدಡ ͜ ʖ ಡ
۴۸۵ تایی
۱۰ لایک
۳.۹k
۰۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.