روح آبی
#روح آبی
#پارت ۱۵
با فریادش حس کرد تیکه ای از قلبش رو ازدست داد اما اول راه بود پس طبیعی بود نه؟
_هی آروم باش
_آروم چی؟
تن صداش کمی پایین تر اومده بود و شاید آروم شد؟
_من فقط خواستم یکم بیشتر باهم وقت بگذرونیم
_و این یعنی که باید به جای من تصمیم بگیری؟وقت بگذرونیم خب می گذرونیم همین که تو خونمی زیادیه!
اون زیادی بود!یه موجود اضافی!عیبی نداشت نه؟اون همیشه اینجوریه نباید کم میاورد
_یک لحظه فکر کن ببین اصلا چقدر پایه ی بیرون رفتنی!
_نمی خوام پایه باشم
پوف عصبی کشید چیکار می کرد خسته بود و نیاز به کمی آروم شدن داشت و شاید اگه غیر حضوری حرف می زدن بهتر بود
از جاش بلند شد و به سمت در رفت
نمیدونست چطور تونست سرش داد بزنه ولی خب دست خودش نبود بود؟
نظاره گر قدم های آرومش به سمت در بود چش شد
_یکم تنهایی فکر کن
در رو باز کرد و با خداحافظی خارج شد
کلافه بود و نمیدونست چیکار کنه روی مبل نشست و سعی کرد با سیگار کشیدن خودش رو آروم کنه
همونطور که به سمت خونه می رفت داشت فکر می کرد
آره توی روانشناسی هم این وجود داره که هنگام عصبانیت فقط باید از مکان دوری کنی تا تنها باشن ولی هیا حس خوبی از این تنهایی نداشت
راضیش می کرد اون عکس رو براش فرستاده بودن واقعا نمیتونست زودتر بفرستتش!
توی صفحه چتش با کوک رفت
(لطفا اینو ببین اونا بچه هایین که پدر و مادر ندارن و کارت بی حقوقه یادم رفت بگم!
بخاطرشون بیا لطفاً)
عکس رو ارسال کرد و مسیرش رو به سمت باشگاه تغییر داد
صدای گوشیش از خماری که توش بود درش آورد
نگاهی به پیام انداخت
شوکه شد اون دختر واقعا عجوبه بود!
نگاهی به عکس کرد
اما چرا ناگهانی خاطرات نوجوونیش تداعی شد
زمانی که پدر و مادرش بودن زیادی شاد بود اما حالا نه!
لعنت به این نقشش اما شاید داشت روی کوک تاثیر می ذاشت نه؟
(اوکی شب بیا حرف بزنیم)
چند لحظه به پیام خیره شده مزخرف بود الکی اون رو اینجا می کشوند بازم وجودش از اینکار متنفر بود از اینکه شاد باشه
با پیامی که ارسال کرد حولش رو دور گردنش انداخت و به پیام زل زد باورش نمی شد!
سریع از اونجا بیرون زد
_شامت به عنوان تشکر باشه کوکی
خندید و به سمت مغازه رفت تا وسایل شام رو بخره
غرورش کجا بود!اون ترد شد!اما اون نمیتونست بی توجه باشه!
در رو باز کرد و با قیافه ی خندون هیا رو به رو شد
_سلامم
از جلوی در کنار رفت
_سلام
اون قصد تهیه ی شام رو داشت
چطور میتونست از خودش دورش کنه؟ چطور هر دفعه انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده برمیگرده!
به لبه های اپن تکیه زد و نظاره گرش شد
مامان،بابا،آجی کوچولو میشد که من زندگی آسایش باری داشته باشم میدونم بخاطر من و اون رفتین ولی واقعا از پا در اومدم اصلا بیام پیشتون؟
#پارت ۱۵
با فریادش حس کرد تیکه ای از قلبش رو ازدست داد اما اول راه بود پس طبیعی بود نه؟
_هی آروم باش
_آروم چی؟
تن صداش کمی پایین تر اومده بود و شاید آروم شد؟
_من فقط خواستم یکم بیشتر باهم وقت بگذرونیم
_و این یعنی که باید به جای من تصمیم بگیری؟وقت بگذرونیم خب می گذرونیم همین که تو خونمی زیادیه!
اون زیادی بود!یه موجود اضافی!عیبی نداشت نه؟اون همیشه اینجوریه نباید کم میاورد
_یک لحظه فکر کن ببین اصلا چقدر پایه ی بیرون رفتنی!
_نمی خوام پایه باشم
پوف عصبی کشید چیکار می کرد خسته بود و نیاز به کمی آروم شدن داشت و شاید اگه غیر حضوری حرف می زدن بهتر بود
از جاش بلند شد و به سمت در رفت
نمیدونست چطور تونست سرش داد بزنه ولی خب دست خودش نبود بود؟
نظاره گر قدم های آرومش به سمت در بود چش شد
_یکم تنهایی فکر کن
در رو باز کرد و با خداحافظی خارج شد
کلافه بود و نمیدونست چیکار کنه روی مبل نشست و سعی کرد با سیگار کشیدن خودش رو آروم کنه
همونطور که به سمت خونه می رفت داشت فکر می کرد
آره توی روانشناسی هم این وجود داره که هنگام عصبانیت فقط باید از مکان دوری کنی تا تنها باشن ولی هیا حس خوبی از این تنهایی نداشت
راضیش می کرد اون عکس رو براش فرستاده بودن واقعا نمیتونست زودتر بفرستتش!
توی صفحه چتش با کوک رفت
(لطفا اینو ببین اونا بچه هایین که پدر و مادر ندارن و کارت بی حقوقه یادم رفت بگم!
بخاطرشون بیا لطفاً)
عکس رو ارسال کرد و مسیرش رو به سمت باشگاه تغییر داد
صدای گوشیش از خماری که توش بود درش آورد
نگاهی به پیام انداخت
شوکه شد اون دختر واقعا عجوبه بود!
نگاهی به عکس کرد
اما چرا ناگهانی خاطرات نوجوونیش تداعی شد
زمانی که پدر و مادرش بودن زیادی شاد بود اما حالا نه!
لعنت به این نقشش اما شاید داشت روی کوک تاثیر می ذاشت نه؟
(اوکی شب بیا حرف بزنیم)
چند لحظه به پیام خیره شده مزخرف بود الکی اون رو اینجا می کشوند بازم وجودش از اینکار متنفر بود از اینکه شاد باشه
با پیامی که ارسال کرد حولش رو دور گردنش انداخت و به پیام زل زد باورش نمی شد!
سریع از اونجا بیرون زد
_شامت به عنوان تشکر باشه کوکی
خندید و به سمت مغازه رفت تا وسایل شام رو بخره
غرورش کجا بود!اون ترد شد!اما اون نمیتونست بی توجه باشه!
در رو باز کرد و با قیافه ی خندون هیا رو به رو شد
_سلامم
از جلوی در کنار رفت
_سلام
اون قصد تهیه ی شام رو داشت
چطور میتونست از خودش دورش کنه؟ چطور هر دفعه انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده برمیگرده!
به لبه های اپن تکیه زد و نظاره گرش شد
مامان،بابا،آجی کوچولو میشد که من زندگی آسایش باری داشته باشم میدونم بخاطر من و اون رفتین ولی واقعا از پا در اومدم اصلا بیام پیشتون؟
۲.۹k
۰۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.