فیک کوک ( عشق مافیا) پارت ۱۰
از زبان ا/ت
با سرعت هر چه تمام رفتم سمته در با ماشین نیومده بودم پیاده بودم از کارخونه خارج شدم ولی بادیگارد هاش دنبالم میومدن ولی نتونستن بگیرنم فوراً اومدم و یه تاکسی گرفتم و رفتم خونم نشستم روی زمین و تا میتونستم گریه کردم تا ترسم خالی بشه عجب غلطی کردم که تو روی مامان و بابام وایستادم وگرنه الان تحت حمایت اونا بودم بادیگارد داشتم زنگ در زده شد ترسم قورت دادم و رفتم سمته در موهام و مرتب کردم اشکامو پاک کردم ولی بازم معلوم بود گریه کردم در رو باز کردم که با قیافه جونگ کوک مواجه شدم هیچ راهی نداشتم میخواستم در رو ببندم اما مغزم به هیچ جای بدنم دستور همچین کاری رو نمیداد من فکر میکردم کناره یه مافیا بودن آسونه چون تاحالا جلوی چشمام کسی کشته نشده بود ، جونگ کوک گفت : نمیخوای بزاری بیام تو
گفتم : از اینجا برو اومد تو و در رو بست همش بهم نزدیک میشد ولی من ازش دور میشدم که خوردم به دیوار صورتش رو نزدیکم کرد گفت : هیچوقت از من فرار نکن هر جا که باشی بازم پیدات میکنم گفتم : چی ازم... میخوای گفت : خودتو همین بعدش لباش رو گذاشت روی لبام و منو کشوند سمته کاناپه منو نشوند خودشم کنارم نشست و بازم به کارش ادامه داد دستاش دوره کمرم بود دستای منم روی سینش ازم جدا شد و بغلم کرد آروم با صدای بمی گفت : هیچوقت حتی نمیتونم تصور نداشتنت رو بکنم من هیچوقت بهت آسیب نمیزنم چون دوست دارم
با سرعت هر چه تمام رفتم سمته در با ماشین نیومده بودم پیاده بودم از کارخونه خارج شدم ولی بادیگارد هاش دنبالم میومدن ولی نتونستن بگیرنم فوراً اومدم و یه تاکسی گرفتم و رفتم خونم نشستم روی زمین و تا میتونستم گریه کردم تا ترسم خالی بشه عجب غلطی کردم که تو روی مامان و بابام وایستادم وگرنه الان تحت حمایت اونا بودم بادیگارد داشتم زنگ در زده شد ترسم قورت دادم و رفتم سمته در موهام و مرتب کردم اشکامو پاک کردم ولی بازم معلوم بود گریه کردم در رو باز کردم که با قیافه جونگ کوک مواجه شدم هیچ راهی نداشتم میخواستم در رو ببندم اما مغزم به هیچ جای بدنم دستور همچین کاری رو نمیداد من فکر میکردم کناره یه مافیا بودن آسونه چون تاحالا جلوی چشمام کسی کشته نشده بود ، جونگ کوک گفت : نمیخوای بزاری بیام تو
گفتم : از اینجا برو اومد تو و در رو بست همش بهم نزدیک میشد ولی من ازش دور میشدم که خوردم به دیوار صورتش رو نزدیکم کرد گفت : هیچوقت از من فرار نکن هر جا که باشی بازم پیدات میکنم گفتم : چی ازم... میخوای گفت : خودتو همین بعدش لباش رو گذاشت روی لبام و منو کشوند سمته کاناپه منو نشوند خودشم کنارم نشست و بازم به کارش ادامه داد دستاش دوره کمرم بود دستای منم روی سینش ازم جدا شد و بغلم کرد آروم با صدای بمی گفت : هیچوقت حتی نمیتونم تصور نداشتنت رو بکنم من هیچوقت بهت آسیب نمیزنم چون دوست دارم
۸۱.۱k
۰۸ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.