Part 3
Part 3
یونا اندر ذهن (๑˙ー˙๑): اوه دختر منم دوست داشتم برم مهمونی...
که با اومدن برکشایر حرفم قطع شد
لورنزو: اممم....سلام امروز تو کلاس نتونستیم همو خوب بشناسیم تو خواهر دراکو هستی درسته؟
بچه ها این ♡ یونا اینم ☆ لورنزو
اینم وقتی تو ذهنشونه«»
♡ آره،. تو هم باید دوستش باشی؟«یونا این چیه گفتی دوستشه دیگه ضایع»
☆ اممم....آره، اون ازت خیلی تعریف میکنه راستش خوشحال میشم باهم دوست شم
♡ منم ولی دراکو...
تا اومدم ادامه حرفمو بزنم بهم نزدیک شد و گفت میدونم دراکو باهات به مشکل خورده ولی ما میتونیم با هم دوست باشیم...
که یهو سرو کله دراکو پیدا شد
دراکو: اوه، میبینم با لورنزو خوب گرم میکنی
♡چی میگی دراکو فقط دوستیم آره....دوستیم
☆دراکو راست میگه ما فقط دوستیم
دراکو: برام مهم نی، فقط اگر میخوای با اون باشی سمتم نیا
وقتی دراکو رفت یونا گفت
♡م..ممنون که ازم دفاع کردی
لورنزو صورتش قرمز شده بود دستشو برد پشت سرش
☆چـ...یـزه خواهش میکنم
♡به هر حال ممنون
هرماینی: دختر اون پسره چیکارت داشت
♡اممم....هیچی
هرماینی: خیلی ببخشیدا ولی شما خر گیر آوردی؟
♡هرماینی بس کن، اون، اون فقط اومد گفت دوست بشیم
هرماینی: آهان
♡آره...دیگه
♡حالا هرچی، هری حالش بهتر شد یعنی اون صداعه دیگه تو مغزش نی؟
هرماینی: اممم نمیدونم، ببین من کلاس تاریخ دارم بعدن میبینمت
♡آهان باشه من برا این ساعت کلاس برنداشتم
هرماینی: پس میبینمت، فعلا
♡فعلا
اطلاع داشته باشین الان ۱۲ سالشونه
♡«دختر برا کریسمس چیکار کنم اَه هیچی به ذهنم نمیرسه اون از برادرم اونم از خانوادم»
۲ سال بعد(چه زود گذشت حیحیح😂)
نارسیسیا: یونا آماده ای؟
♡ آره مامان دارم ردا رو میپوشم
نارسیسیا: پس بدو به قطار نمیرسیا!
دراکو: معلومه افراد احمقی مث تو انقد کندن
نارسیسیا: دراکو!
♡«از وقتی که تو گریفیندور افتادم پدرم باهام سرد شده البته که همیشه اینجوری بود مادرم سعی داره نشون بده که براش مهمم به هر حال...»
نارسیسیا: بدو بیا بریم!
یونا اندر ذهن (๑˙ー˙๑): اوه دختر منم دوست داشتم برم مهمونی...
که با اومدن برکشایر حرفم قطع شد
لورنزو: اممم....سلام امروز تو کلاس نتونستیم همو خوب بشناسیم تو خواهر دراکو هستی درسته؟
بچه ها این ♡ یونا اینم ☆ لورنزو
اینم وقتی تو ذهنشونه«»
♡ آره،. تو هم باید دوستش باشی؟«یونا این چیه گفتی دوستشه دیگه ضایع»
☆ اممم....آره، اون ازت خیلی تعریف میکنه راستش خوشحال میشم باهم دوست شم
♡ منم ولی دراکو...
تا اومدم ادامه حرفمو بزنم بهم نزدیک شد و گفت میدونم دراکو باهات به مشکل خورده ولی ما میتونیم با هم دوست باشیم...
که یهو سرو کله دراکو پیدا شد
دراکو: اوه، میبینم با لورنزو خوب گرم میکنی
♡چی میگی دراکو فقط دوستیم آره....دوستیم
☆دراکو راست میگه ما فقط دوستیم
دراکو: برام مهم نی، فقط اگر میخوای با اون باشی سمتم نیا
وقتی دراکو رفت یونا گفت
♡م..ممنون که ازم دفاع کردی
لورنزو صورتش قرمز شده بود دستشو برد پشت سرش
☆چـ...یـزه خواهش میکنم
♡به هر حال ممنون
هرماینی: دختر اون پسره چیکارت داشت
♡اممم....هیچی
هرماینی: خیلی ببخشیدا ولی شما خر گیر آوردی؟
♡هرماینی بس کن، اون، اون فقط اومد گفت دوست بشیم
هرماینی: آهان
♡آره...دیگه
♡حالا هرچی، هری حالش بهتر شد یعنی اون صداعه دیگه تو مغزش نی؟
هرماینی: اممم نمیدونم، ببین من کلاس تاریخ دارم بعدن میبینمت
♡آهان باشه من برا این ساعت کلاس برنداشتم
هرماینی: پس میبینمت، فعلا
♡فعلا
اطلاع داشته باشین الان ۱۲ سالشونه
♡«دختر برا کریسمس چیکار کنم اَه هیچی به ذهنم نمیرسه اون از برادرم اونم از خانوادم»
۲ سال بعد(چه زود گذشت حیحیح😂)
نارسیسیا: یونا آماده ای؟
♡ آره مامان دارم ردا رو میپوشم
نارسیسیا: پس بدو به قطار نمیرسیا!
دراکو: معلومه افراد احمقی مث تو انقد کندن
نارسیسیا: دراکو!
♡«از وقتی که تو گریفیندور افتادم پدرم باهام سرد شده البته که همیشه اینجوری بود مادرم سعی داره نشون بده که براش مهمم به هر حال...»
نارسیسیا: بدو بیا بریم!
۲۲۰
۳۰ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.