sadismi
ساعت ۸:۳۰ شب
پسرک وقتی فهمید که همسرش غذا نخورده خیلی اصبانی شد و همه خدمتکار هارو تنبیه کرد
با اصبانیت به سمت اتاق دخترک رفت
وارد اتاق شد وقتی شد و لبخند روی لبش اومد
بالا سرش
موهاشو نوازش کرد و بوسیدش
وقتی دخترک رو با لباس یقه اسکی مشکی تمام جذب دید باز اون حس سراغش اومد
کراواتی که داشت رو شل کرد و نفس عمیقی کشید سعی کرد تا به حموم بره تا حالش بیاد سر جاش
بعد ۳۰ مین از حموم اومد بیرون و دید دخترک هنوز خوابه
قبلا تو حموم لباس پوشیده بود البته بالا تنه لختش بود
میخواست سشوار بگیره که یادش افتاد کی تو اتاقه
بیخیال شد و با همون موهای خیس رفت دخترک رو از پشت بقلش کرد
حتی لخته بود بدنش باز هم گرم بود
(خلاصه گرفتن خوابیدن دیگه)
__________________________________________________________
فردا صبح ساعت ۸:۳۰ صبح
درحالی که اروم اروم چشم هاش داشت باز میشد وقتی دید کی بقلش زده شوک زده و ترسیده بود
کسی که بهشدت بعد اون موضوع داغونش کرده بود الان لخت بقلش کرده بود
خیلی اروم از روی تخت بلند شد و دستگیره درو میخواست بکشه که محکم به دیوار کوبیده شد اون همسرش بود اون و لبش رو به لب دخترک کوبیده بود و محکم کارشو انجام میداد دخترک هم به سینه لختش ضربه میزد
بعد ۶ مین از تنگ نفسی ازش جدا شد و بهش گفت
_چرا اینقدر ازم میترسی
_گفتم که من دوست دارم
_چرا اینطوری میکنی ها من چیکارت کردم که ازم میترسی
دخترک زبونش قفل کرده بود
اوج ترس درونش رو گرفته بود
_همیشه بهت گفتم تو چشمام نگاه کن و جوابمو بده
_بگو بهم چرا اینقدر ازم دوری میکنی
_هی میگم دوست دارم ولی تو هی اذیتم میکنی
_جوابمو بده(نسبتا بلند)
+میدونی چرا چون تو منو نابودم کردی(داد)
+تو اون ادمی نیستی که دوستش داشتم(داد)
+تو هیولایی(داد)
+دختر بودنمو ازم گرفتی
+همش منو شکنجه میکردی(داد)
+من فقد اگه هیچ وقت تورو نمیدیدم اینطوری نمیشد(داد)
پسرک اینقدر اصبانی شده بود که یه سیلی به دخترک زد و اونو به سمت دیوار پرت کرد
کنار لبش خونی شده بود
_باشه اینقدر ایجا تنها بمون تا عادت کنی به این قضیه
پسرک دم گوشش زمزمه کرد
_تو میگی یه هیولام پس میدونی اگه یه هیولا اصبانی بشه حتی کسی که دوستش داره رو هم میکشه(زمزمه)
_پوزخند
_حواست به خودت باشه فرشته من(پوزخند)
رفت جلوش و جای اشکش رو بوسید و خون کنار لبش رو لیس زد و از اتاق بیرون رفت
دخترک بیچاره رو سنگ زمین افتاد و زانو هاشون بقلش کرد و شروع کرد به گریه کردن
+حتی واسه جونمم فرار میکنم نمیخوام اینجا بمونم(بغض)
+امشب فرار میکنم اره
اشک هاشو پاک کرد
پسرک وقتی فهمید که همسرش غذا نخورده خیلی اصبانی شد و همه خدمتکار هارو تنبیه کرد
با اصبانیت به سمت اتاق دخترک رفت
وارد اتاق شد وقتی شد و لبخند روی لبش اومد
بالا سرش
موهاشو نوازش کرد و بوسیدش
وقتی دخترک رو با لباس یقه اسکی مشکی تمام جذب دید باز اون حس سراغش اومد
کراواتی که داشت رو شل کرد و نفس عمیقی کشید سعی کرد تا به حموم بره تا حالش بیاد سر جاش
بعد ۳۰ مین از حموم اومد بیرون و دید دخترک هنوز خوابه
قبلا تو حموم لباس پوشیده بود البته بالا تنه لختش بود
میخواست سشوار بگیره که یادش افتاد کی تو اتاقه
بیخیال شد و با همون موهای خیس رفت دخترک رو از پشت بقلش کرد
حتی لخته بود بدنش باز هم گرم بود
(خلاصه گرفتن خوابیدن دیگه)
__________________________________________________________
فردا صبح ساعت ۸:۳۰ صبح
درحالی که اروم اروم چشم هاش داشت باز میشد وقتی دید کی بقلش زده شوک زده و ترسیده بود
کسی که بهشدت بعد اون موضوع داغونش کرده بود الان لخت بقلش کرده بود
خیلی اروم از روی تخت بلند شد و دستگیره درو میخواست بکشه که محکم به دیوار کوبیده شد اون همسرش بود اون و لبش رو به لب دخترک کوبیده بود و محکم کارشو انجام میداد دخترک هم به سینه لختش ضربه میزد
بعد ۶ مین از تنگ نفسی ازش جدا شد و بهش گفت
_چرا اینقدر ازم میترسی
_گفتم که من دوست دارم
_چرا اینطوری میکنی ها من چیکارت کردم که ازم میترسی
دخترک زبونش قفل کرده بود
اوج ترس درونش رو گرفته بود
_همیشه بهت گفتم تو چشمام نگاه کن و جوابمو بده
_بگو بهم چرا اینقدر ازم دوری میکنی
_هی میگم دوست دارم ولی تو هی اذیتم میکنی
_جوابمو بده(نسبتا بلند)
+میدونی چرا چون تو منو نابودم کردی(داد)
+تو اون ادمی نیستی که دوستش داشتم(داد)
+تو هیولایی(داد)
+دختر بودنمو ازم گرفتی
+همش منو شکنجه میکردی(داد)
+من فقد اگه هیچ وقت تورو نمیدیدم اینطوری نمیشد(داد)
پسرک اینقدر اصبانی شده بود که یه سیلی به دخترک زد و اونو به سمت دیوار پرت کرد
کنار لبش خونی شده بود
_باشه اینقدر ایجا تنها بمون تا عادت کنی به این قضیه
پسرک دم گوشش زمزمه کرد
_تو میگی یه هیولام پس میدونی اگه یه هیولا اصبانی بشه حتی کسی که دوستش داره رو هم میکشه(زمزمه)
_پوزخند
_حواست به خودت باشه فرشته من(پوزخند)
رفت جلوش و جای اشکش رو بوسید و خون کنار لبش رو لیس زد و از اتاق بیرون رفت
دخترک بیچاره رو سنگ زمین افتاد و زانو هاشون بقلش کرد و شروع کرد به گریه کردن
+حتی واسه جونمم فرار میکنم نمیخوام اینجا بمونم(بغض)
+امشب فرار میکنم اره
اشک هاشو پاک کرد
۷.۶k
۰۸ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.