اولین حس...پارت چهل و پنج
جیمین:چون من دوست دارم.
الیزا وقتی حرف جیمین رو شنید، چشماش گرد شد و دستش رو لای موهاش انداخت. لب بالاییش رو جوید و گفت:
ا:دیشب یکی رو دیدم از اتاقم رفت،فکر کردم سون...چطور من احمق نفهمیدم؟؟ منو بگو که میخواستم بگم باید سون و فرانک رو اخراج کنی. پس تمام مدت تو...
الیزا بعد از این گفتن این به اتاقش رفت.از زیر تخت، ساک مشکیش رو بیرون اورد،خاکش رو تکوند و لباس هاش رو گذاشت تو ساک و به جونگ کوک زنگ زد:
ج:الو؟
ا:چرا منو جایی فرستادین که هیچ کدومشون اصلا حواسشون به کار نیست؟؟اصلا معلوم نیست اومدن کار کنن یا عاشق بشن.
ج:جیشده الیزا؟
ا:دارم از این عمارت میام بیرون.
ج:کجا میخوای بری؟پس بیا اینجا.
الیزا گوشیش رو گذاشت تو جیبش،ساک رو دستش گرفت و از پله ها با عجله پایین رفت.جیمین جلوی در اتاقش بود وقتی دید الیزا ساک توی دستشه، به سمتش رفت:
ج:چیکار میخوای کنی؟
جیمین سعی کرد ساک رو از دست الیزا بگیره ولی الیزا سفت گرفته بود:
ا:من به عنوان یه مامورمخفی اینجا استخدام شدم الان که اینطور نیست،دیگه جای من اینجا نیست.
ج:حالا هم به غیر از این نیست،تو یه هکری و اینجا کار میکنی.
ا:دیگه نمیشه باهم کار کنیم نه من میتونم نه تو.
ج:نرو.
الیزا به چشم های پر از عشق جیمین که با اشک همراه شده بود،نگاه کرد.برای الیزا رفتن سخت بود،لحظه ای چشماش رو بست نفس عمیقی کشید،اب دهنش رو قورت داد و در رو پشت سرش بست:
ا:من ادم درستی برای عشق نیستم معذرت میخوام.
صدای بسته شدن در،تو کل راهرو پیچید جیمین دم در نشست و سرش رو به در تکیه داد و وقتی چشماش رو بست قطره ی اشکش گونه اش رو گرم کرد،میدونست دیگه هیچکاری فایده نداره،الیزا رفته بود...
الیزا وقتی حرف جیمین رو شنید، چشماش گرد شد و دستش رو لای موهاش انداخت. لب بالاییش رو جوید و گفت:
ا:دیشب یکی رو دیدم از اتاقم رفت،فکر کردم سون...چطور من احمق نفهمیدم؟؟ منو بگو که میخواستم بگم باید سون و فرانک رو اخراج کنی. پس تمام مدت تو...
الیزا بعد از این گفتن این به اتاقش رفت.از زیر تخت، ساک مشکیش رو بیرون اورد،خاکش رو تکوند و لباس هاش رو گذاشت تو ساک و به جونگ کوک زنگ زد:
ج:الو؟
ا:چرا منو جایی فرستادین که هیچ کدومشون اصلا حواسشون به کار نیست؟؟اصلا معلوم نیست اومدن کار کنن یا عاشق بشن.
ج:جیشده الیزا؟
ا:دارم از این عمارت میام بیرون.
ج:کجا میخوای بری؟پس بیا اینجا.
الیزا گوشیش رو گذاشت تو جیبش،ساک رو دستش گرفت و از پله ها با عجله پایین رفت.جیمین جلوی در اتاقش بود وقتی دید الیزا ساک توی دستشه، به سمتش رفت:
ج:چیکار میخوای کنی؟
جیمین سعی کرد ساک رو از دست الیزا بگیره ولی الیزا سفت گرفته بود:
ا:من به عنوان یه مامورمخفی اینجا استخدام شدم الان که اینطور نیست،دیگه جای من اینجا نیست.
ج:حالا هم به غیر از این نیست،تو یه هکری و اینجا کار میکنی.
ا:دیگه نمیشه باهم کار کنیم نه من میتونم نه تو.
ج:نرو.
الیزا به چشم های پر از عشق جیمین که با اشک همراه شده بود،نگاه کرد.برای الیزا رفتن سخت بود،لحظه ای چشماش رو بست نفس عمیقی کشید،اب دهنش رو قورت داد و در رو پشت سرش بست:
ا:من ادم درستی برای عشق نیستم معذرت میخوام.
صدای بسته شدن در،تو کل راهرو پیچید جیمین دم در نشست و سرش رو به در تکیه داد و وقتی چشماش رو بست قطره ی اشکش گونه اش رو گرم کرد،میدونست دیگه هیچکاری فایده نداره،الیزا رفته بود...
۵.۷k
۰۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.