𝐏/𝐭:𝟓
جونگکوک از اتاق خارج شد و توی راه پله نشست داشت باهاش چکار میکرد اصلا چرا به اون فکر نمیکرد چرا دل کسی رو که نمیتونست حتی غمش رو ببینه میشکست انگار همه کاراش ناخواسته بود تمام حرفاش کاراش خودشم اینو نمیخواست اما بی اراده اتفاق میوفتاد
..
دیشب هرطوری که شده بود سعی کرده بود خودش رو آرم کنه بخوابه و موفق هم شده بود اما یه نفر بود که کل شب رو فکر کرده بود
بعد مرتب کردن تخت خودش و جم و جور کرد و منتظر بود که جین یا جونگکوک بیان و از اینجا ببرنش اما انگار کسی قرار نبود بیاد با صدای قدمایی درو نیم گم باز کرد و با دیدن آجوما در رو کامل باز کرد و بیرون پرید آجوما که دیشب متوجه حرفای جین نشده بود با دیدن جیا لحظه ای شوکه شد اما طولی نکشید که به سمتش هجوم برد و دختر ریز جثه رو به آغوش کشید مثل یه مادر بغل کرده بود و نمیتونست باور کنه که اینجاست ازش جدا شد و نگاهی به صورت رنگ پریده دختر که با اون حال باز لبخند میزد انداخت و صورتش رو قاب گرفت"جیا دخترم تو اینجا چکارمیکنی ؟"
تلخندی زد و دستای آجوما رو بین دستاش گرف"داستانش مفصله آجوما بعدا میگم، اما میشه الان کمکم کنی از اینجا برم لطفا اینجا گیر کردم"
آجوما مکثی کرد و گفت "مطمئنی به جونگکوک گفتی، اصلا میدونه اینجایی؟"
جیا سری تکون داد و گفت"آره آجوما خودش همچیه و میدونه لطفا کمکم کن برم"
آجوما باشه گفت و با احتیاط جیا رو سمت حیاط پشتی بدرقه کرد
با احتیاط از عمارت خارج شد و مطمئن شد که کسی ندیده باشتش چون فکر میکرد شاید اینقدر براش ارزش داشته باشه که جونگکوک بیاد سراغش پس بعد یکم دور زدن توی خیابونا تصمیم گرفت برگرده خونه رمز در رو زد و وارد شد توی راه روی کوچیکش ایستاد که زمانی افتاد با امید اینکه هیچ مشکلی نباشه آماده میشد و از خونه بیرون میرفت اما ای کاش پاهاش میشکستن و نمیرفت به اون بیمارستان کوفتی اون آزمایش و نمیدید با یاد اوردن اون موضوع باز بغض کرد و طولی نکشید که به قطره های شفاف اشک روی گونه هاش تبدیل شدن
..
الان دور روز بود که از اون روز به عمارت جونگکوک میگذشت و هیچ کس سراغش نیومده بود با خودش فکر میکرد که چقدر براش بی ارزش شده درسته دروغ گفته بود اما حداقل یکم نگرانی هم براش نداشت؟
ولی اون نمیتونست مثل جونگکوک باشه اون تحمل از دست دادن عشقش رو نداشت اگر اون نمیومد بازم خودش میرفت
مثل دیونه ها به یه نقطه نامعلوم غیر شده بود و فکر میکرد به حدی تو افکارش غرق شده بود که حتی صدای زنگ در که داشت درو میشکست رو نفهمید با مشت آخری که به در خورد از جاپرید و بهت زده سمت در رفت اون که کسی و نداشت پس کی آمده بود
گوشه در و باز کرد که با قیافه کمی اخمو جونگکوک مواجه شده تعجبش بیشتر شد و با چشمای گرد شده نگاهش میکرد مثل اینکه حرفی برای گفتن نداشت پس جونگکوک پیش قدم "باید حرف بزنیم"
با صدای جونگکوک سری تکون داد و از جلوی در عقب رفت و اجازه ورودش رو داد
جونگکوک وارد خونه نسبت نقلی دختر شد که با سلیقه ای زیباش چیده شده بود روی مبل نشست و به جیا که داشت نزدیکش میشد چشم دوخت جیا"چیزی میخوری؟"
جونگکوک"وقت ندارم"
جیا سرش رو تکون داد و جلوی جونگکوک نشست جیا"خوب میشنوم"
جونگکوک نفسی کشید و بی مقدمه گفت"میایی عمارت من" جیا نگاهی به جونگکوک کرد و یه ابروش رو بالا فرستاد"چی..برای چی باید بیام وقتی خودم خونه دارم؟"
جونگکوک چشماشو بست و سرش رو کچ کرد و نفسش رو با حالت پوزخند بیرون فرستاد جونگکوک"فکرنکم خودمم خیلی دوست داشتم باشم کنار همسرم باشی اما این یه دستوره تا زمانی که از بیماریت مطمئن بشم"
خوب هرکس دیگه ای بود یا این حرفا نابود میشد اما اون دیگه مشکلی نداشت چون یک بار شکسته بود زمانی که جونگکوک ولش کرد فرو ریخته بود غیر ممکن بود که دوباره نابود بشه و قلبي که شکسته دوباره بشکنه
جیا" میتونی بری و از بیمارستان بپرسی لازم به امدن من نیست، اگه دیگه حرفی نداری میخوام استراحت کنم"
بلند شد که بره اما بازم صداش مانع شد جونگکوک"من وقتی برای بچه بازی هات ندارم عصر راننده میاد و به نفعته آماده باشی"
جیا با اخم به طرفش برگشت درسته میخواست به عشقش کمک کنه اما نه اینکه اون ببره جلوی همسرش به سمتش برگشت و با صدای نسبتا بلندی گفت" نمیخوام بیام مگه زوره حتی مردنمم به دست خودم نیست؟ "
در حالی که با اعصابانیت حرف زد بود اما هیچ تاثیری روی مرد نداشت و هنوز هم با چشمای سرد بهش خیره بود پوزخندی زد و روش رو برگردوند و سمت در رفت و آخرین حرفش رو به زبون آورد"ساعت 6"
..
دیشب هرطوری که شده بود سعی کرده بود خودش رو آرم کنه بخوابه و موفق هم شده بود اما یه نفر بود که کل شب رو فکر کرده بود
بعد مرتب کردن تخت خودش و جم و جور کرد و منتظر بود که جین یا جونگکوک بیان و از اینجا ببرنش اما انگار کسی قرار نبود بیاد با صدای قدمایی درو نیم گم باز کرد و با دیدن آجوما در رو کامل باز کرد و بیرون پرید آجوما که دیشب متوجه حرفای جین نشده بود با دیدن جیا لحظه ای شوکه شد اما طولی نکشید که به سمتش هجوم برد و دختر ریز جثه رو به آغوش کشید مثل یه مادر بغل کرده بود و نمیتونست باور کنه که اینجاست ازش جدا شد و نگاهی به صورت رنگ پریده دختر که با اون حال باز لبخند میزد انداخت و صورتش رو قاب گرفت"جیا دخترم تو اینجا چکارمیکنی ؟"
تلخندی زد و دستای آجوما رو بین دستاش گرف"داستانش مفصله آجوما بعدا میگم، اما میشه الان کمکم کنی از اینجا برم لطفا اینجا گیر کردم"
آجوما مکثی کرد و گفت "مطمئنی به جونگکوک گفتی، اصلا میدونه اینجایی؟"
جیا سری تکون داد و گفت"آره آجوما خودش همچیه و میدونه لطفا کمکم کن برم"
آجوما باشه گفت و با احتیاط جیا رو سمت حیاط پشتی بدرقه کرد
با احتیاط از عمارت خارج شد و مطمئن شد که کسی ندیده باشتش چون فکر میکرد شاید اینقدر براش ارزش داشته باشه که جونگکوک بیاد سراغش پس بعد یکم دور زدن توی خیابونا تصمیم گرفت برگرده خونه رمز در رو زد و وارد شد توی راه روی کوچیکش ایستاد که زمانی افتاد با امید اینکه هیچ مشکلی نباشه آماده میشد و از خونه بیرون میرفت اما ای کاش پاهاش میشکستن و نمیرفت به اون بیمارستان کوفتی اون آزمایش و نمیدید با یاد اوردن اون موضوع باز بغض کرد و طولی نکشید که به قطره های شفاف اشک روی گونه هاش تبدیل شدن
..
الان دور روز بود که از اون روز به عمارت جونگکوک میگذشت و هیچ کس سراغش نیومده بود با خودش فکر میکرد که چقدر براش بی ارزش شده درسته دروغ گفته بود اما حداقل یکم نگرانی هم براش نداشت؟
ولی اون نمیتونست مثل جونگکوک باشه اون تحمل از دست دادن عشقش رو نداشت اگر اون نمیومد بازم خودش میرفت
مثل دیونه ها به یه نقطه نامعلوم غیر شده بود و فکر میکرد به حدی تو افکارش غرق شده بود که حتی صدای زنگ در که داشت درو میشکست رو نفهمید با مشت آخری که به در خورد از جاپرید و بهت زده سمت در رفت اون که کسی و نداشت پس کی آمده بود
گوشه در و باز کرد که با قیافه کمی اخمو جونگکوک مواجه شده تعجبش بیشتر شد و با چشمای گرد شده نگاهش میکرد مثل اینکه حرفی برای گفتن نداشت پس جونگکوک پیش قدم "باید حرف بزنیم"
با صدای جونگکوک سری تکون داد و از جلوی در عقب رفت و اجازه ورودش رو داد
جونگکوک وارد خونه نسبت نقلی دختر شد که با سلیقه ای زیباش چیده شده بود روی مبل نشست و به جیا که داشت نزدیکش میشد چشم دوخت جیا"چیزی میخوری؟"
جونگکوک"وقت ندارم"
جیا سرش رو تکون داد و جلوی جونگکوک نشست جیا"خوب میشنوم"
جونگکوک نفسی کشید و بی مقدمه گفت"میایی عمارت من" جیا نگاهی به جونگکوک کرد و یه ابروش رو بالا فرستاد"چی..برای چی باید بیام وقتی خودم خونه دارم؟"
جونگکوک چشماشو بست و سرش رو کچ کرد و نفسش رو با حالت پوزخند بیرون فرستاد جونگکوک"فکرنکم خودمم خیلی دوست داشتم باشم کنار همسرم باشی اما این یه دستوره تا زمانی که از بیماریت مطمئن بشم"
خوب هرکس دیگه ای بود یا این حرفا نابود میشد اما اون دیگه مشکلی نداشت چون یک بار شکسته بود زمانی که جونگکوک ولش کرد فرو ریخته بود غیر ممکن بود که دوباره نابود بشه و قلبي که شکسته دوباره بشکنه
جیا" میتونی بری و از بیمارستان بپرسی لازم به امدن من نیست، اگه دیگه حرفی نداری میخوام استراحت کنم"
بلند شد که بره اما بازم صداش مانع شد جونگکوک"من وقتی برای بچه بازی هات ندارم عصر راننده میاد و به نفعته آماده باشی"
جیا با اخم به طرفش برگشت درسته میخواست به عشقش کمک کنه اما نه اینکه اون ببره جلوی همسرش به سمتش برگشت و با صدای نسبتا بلندی گفت" نمیخوام بیام مگه زوره حتی مردنمم به دست خودم نیست؟ "
در حالی که با اعصابانیت حرف زد بود اما هیچ تاثیری روی مرد نداشت و هنوز هم با چشمای سرد بهش خیره بود پوزخندی زد و روش رو برگردوند و سمت در رفت و آخرین حرفش رو به زبون آورد"ساعت 6"
۳۰.۵k
۲۳ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.