رمان
#رمان
#عاشقانه
-رمانحوریہیسید
#پارت_هفدهم
یک ماه دیگه قرار بود مراسم عقد باشه
یه عقد ساده تو حرم علی بن مهزیار (:
من از دو هفته قبل عقد به مامانم پیله شدم که باید من قند بسابم بالا سر عروس😁
آخرشم همون جور شد که میخواستم
عاقد نشست و شروع کرد
در همین حال یه مرد شد
سید بود!
حدس زدم عباس بهش اصرار کرده تا بیاد
بیخیال شدم و قندمو سابیدم😅
از حلقه و عسل و اینا که بگذریم
نوبت تبریک و روبوسی بود
تا نوبت من شد که بیام معصومه رو ببوسم
سید هم نزدیکِ عباس شد تا بهش تبریک بگه
در همون لحظه معصوم دسته گلو کوبید تو سرم😳
عباس یه نگاهی کرد ولی مال سید نیم نگاه بود ، پخی زدن
از خجالت سرخ شدم😢..
عباس گفت داداش ایشالا روزی خودت
سید دستشو گذاشت رو سینه شو گفت:
فعلا شما برید ، نوبت به ماهم سر وقتش میرسه😅
دوسال بعد
سالآخرموکنکوریام
یک ماه دیگه هم عمه میشم
تومسجد منو مسئول بسیج خواهران کردن
تدریس کلاس توحید مفضل هم بامنه(:
طهورا داره میره پیش دبستانی
البته الان دیگه تنها نیست
دوتا داداش دوقلو هم داره😅
که یکی درمیون جیغ میزنن
تا اون یکی ساکت میشه
بعدی صداش در میاد😥
بنده ی خدا زهرا خانم
پدرش در اومده
برای نگه داری دوقلو ها کمک نیاز داشت
گاهی اوقات میرفتم خونه پیشش کمک میکردم
البته از جانب طهورا بیشتر کمک میکردم
باهوش بود درسش میدادم
طهورا رو که سرگرم میکردم
زهرا خانم بیشتر و بهتر به کاراش میرسید
شوهرش هم که معمولا ماموریته!
تو این دوسال مهدیه رو هم پابه پای خودم مسجد میکشوندم😂
واسه کنکور هم تو مسجد دوتایی مباحثه میکردیم ما دوتا پایه های ثابت بودیم گاهی شیدا و زینب هم میومدن.
ولی چون رشته ی منو مهدیه معارف بود و شیدا و زینب انسانی ، فقط دروس مشترک رو مباحثه میکردیم
صبح و شبمون تو مسجد بود
نصف وسایلمون تو خونه ، نصفش تو دفتر مسجد😅
مربیا و مسئولین مسجد و دوستای مسجدیمون مثل خانواده ی دوممون شده بودن!
#بهقلم_هانیهباوی🌾🌸
⭕️#کپیباذکرمنبعونویسندهمجازمیباشد
#عاشقانه
-رمانحوریہیسید
#پارت_هفدهم
یک ماه دیگه قرار بود مراسم عقد باشه
یه عقد ساده تو حرم علی بن مهزیار (:
من از دو هفته قبل عقد به مامانم پیله شدم که باید من قند بسابم بالا سر عروس😁
آخرشم همون جور شد که میخواستم
عاقد نشست و شروع کرد
در همین حال یه مرد شد
سید بود!
حدس زدم عباس بهش اصرار کرده تا بیاد
بیخیال شدم و قندمو سابیدم😅
از حلقه و عسل و اینا که بگذریم
نوبت تبریک و روبوسی بود
تا نوبت من شد که بیام معصومه رو ببوسم
سید هم نزدیکِ عباس شد تا بهش تبریک بگه
در همون لحظه معصوم دسته گلو کوبید تو سرم😳
عباس یه نگاهی کرد ولی مال سید نیم نگاه بود ، پخی زدن
از خجالت سرخ شدم😢..
عباس گفت داداش ایشالا روزی خودت
سید دستشو گذاشت رو سینه شو گفت:
فعلا شما برید ، نوبت به ماهم سر وقتش میرسه😅
دوسال بعد
سالآخرموکنکوریام
یک ماه دیگه هم عمه میشم
تومسجد منو مسئول بسیج خواهران کردن
تدریس کلاس توحید مفضل هم بامنه(:
طهورا داره میره پیش دبستانی
البته الان دیگه تنها نیست
دوتا داداش دوقلو هم داره😅
که یکی درمیون جیغ میزنن
تا اون یکی ساکت میشه
بعدی صداش در میاد😥
بنده ی خدا زهرا خانم
پدرش در اومده
برای نگه داری دوقلو ها کمک نیاز داشت
گاهی اوقات میرفتم خونه پیشش کمک میکردم
البته از جانب طهورا بیشتر کمک میکردم
باهوش بود درسش میدادم
طهورا رو که سرگرم میکردم
زهرا خانم بیشتر و بهتر به کاراش میرسید
شوهرش هم که معمولا ماموریته!
تو این دوسال مهدیه رو هم پابه پای خودم مسجد میکشوندم😂
واسه کنکور هم تو مسجد دوتایی مباحثه میکردیم ما دوتا پایه های ثابت بودیم گاهی شیدا و زینب هم میومدن.
ولی چون رشته ی منو مهدیه معارف بود و شیدا و زینب انسانی ، فقط دروس مشترک رو مباحثه میکردیم
صبح و شبمون تو مسجد بود
نصف وسایلمون تو خونه ، نصفش تو دفتر مسجد😅
مربیا و مسئولین مسجد و دوستای مسجدیمون مثل خانواده ی دوممون شده بودن!
#بهقلم_هانیهباوی🌾🌸
⭕️#کپیباذکرمنبعونویسندهمجازمیباشد
۴.۴k
۱۴ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.