شاهزاده اهریمنی پارت 8
شاهزاده اهریمنی پارت 8
شدو 🖤❤️ :
چاقو رو از رایا گرفتم .
ـ اینا واسه چین ؟
رایا ـ امشب لازم میشه .
ـ امشب ؟ مگه امشب چخبره ؟
رایا ـ مهمونی سلطنتی . میدونی که ....
ـ نفوذی ها .
رایا ـ دقیقا . ممکنه هر کدوم از مهمونا یه نفوذی برای کشتن پدر یا ما باشه پس داشتن یه وسیله برای دفاع از خودمون ضروریه .
چاقو رو زیر شنلم پنهان کردم .
رایا چند تا سکه که با یه نوار به هم وصل شده بودن از داخل شنلش درآورد و به صاحب چرخ داد .
تو چشمای صاحب چرخ چیز عجیبی بود ..... چیزی مثل درد و نفرت .
شهر حال و هوای ترسناک و عجیبی داشت .
همه جارو مه گرفته بود و سرما از روی پوستم بالا میرفت .
هیچ حس خوبی نداشتم .
احساس کردم ..... یکی نگاهمون میکنه . برامون بپا گذاشتن ؟
خیلی آروم زیر لب ـ رایا ، نزدیکم بمون .
رایا ـ چی شده ؟
ـ یکی نگاهمون میکنه .
رایا ـ چی ؟
ـ میگم برامون بپا گذاشتن . یکی جاسوسی مون رو میکنه .
به اطراف نگاه کردم .
چیزی بین سایه ها تکون خورد .
دست رایا رو گرفتم و فقط دوییدم .
رایا ـ عههه ... چی کار میکنی ؟
ـ نپرس فقط بیا .
و به داخل مه فرو رفتیم .....
چند لحظه بعد داخل کاخ بودیم .
رایا نفس نفس میزد .
رایا ـ خیلی سریعی .....
ـ مگه خواهرم نیستی ؟ تو چرا مثل من سریع نیستی ؟
رایا با لحن سردی جوابمو داد .
رایا ـ مگه برادرم نیستی ؟ چرا مثل من سرزنده و شیطون نیستی ؟
و یه ابروشو بالا انداخت .
ـ باشه باهات بحث نمیکنم .
صدای قدم های محکمی رو شنیدیم .
بلک بود .
بلک ـ آماده بشید . مهمونا الاناس که برسن .
رایا ـ چشم پدر .....
لحنش علاوه بر اطاعت چیز دیگه ای هم داشت ...... مثل این که خاطرات بد مثل یه فیلم از جلوی چشماش گذر میکردن .
چشم هاش ..... با نور تیزی میدرخشید . دستاش رو محکم مشت کرده بود . نفرت ...... میتونستم حسش کنم خیلی شدید بود .
رایا به سمت اتاق خودش رفت مثل این که ارواح از قبل لباس هارو آماده کرده بودن .
چند دقیقه بعد ، همونطور که تو راهرو با سونیک و سیلور به سمت تالار اصلی میرفتیم با رایا مواجه شدم .
اولین بار بود که با لباس های سلطنتی میدیدمش .
لباس تور مشکی و بلندی پوشیده بود . یقه باز لباس باعث میشد ترقوه هاش مشخص باشن .
این ..... همون رایا بود ؟ همون رایای شیطون که یه جا بند نمیشد و مدام درحال حرکت بود ؟ سوال عجیبی به ذهنم رسید ..... اون واقعا خواهر من بود ؟
سرشو برگردوند و فک کنم تازه متوجه حضورمون شده بود .
رایا ـ واو .... اینجایید پسرا !
اومد نزدیک .
رایا ـ خوشتیپ شدین .
سونیک ـ اممممم .... فکر نمیکردیم همچین لباسی بپوشی .
رایا ـ مگه بده ؟
سونیک ـ نه نه .... برعکس . خیلی قشنگه .
رایا یه لبخند از گوشه لبش زد .
رایا ـ ممنونم پسرا . وای داشت یادم میرفت ..... باید بریم . نباید مهمون هارو منتظر بزاریم .
و به سمت تالار اصلی راه افتادیم .....
شدو 🖤❤️ :
چاقو رو از رایا گرفتم .
ـ اینا واسه چین ؟
رایا ـ امشب لازم میشه .
ـ امشب ؟ مگه امشب چخبره ؟
رایا ـ مهمونی سلطنتی . میدونی که ....
ـ نفوذی ها .
رایا ـ دقیقا . ممکنه هر کدوم از مهمونا یه نفوذی برای کشتن پدر یا ما باشه پس داشتن یه وسیله برای دفاع از خودمون ضروریه .
چاقو رو زیر شنلم پنهان کردم .
رایا چند تا سکه که با یه نوار به هم وصل شده بودن از داخل شنلش درآورد و به صاحب چرخ داد .
تو چشمای صاحب چرخ چیز عجیبی بود ..... چیزی مثل درد و نفرت .
شهر حال و هوای ترسناک و عجیبی داشت .
همه جارو مه گرفته بود و سرما از روی پوستم بالا میرفت .
هیچ حس خوبی نداشتم .
احساس کردم ..... یکی نگاهمون میکنه . برامون بپا گذاشتن ؟
خیلی آروم زیر لب ـ رایا ، نزدیکم بمون .
رایا ـ چی شده ؟
ـ یکی نگاهمون میکنه .
رایا ـ چی ؟
ـ میگم برامون بپا گذاشتن . یکی جاسوسی مون رو میکنه .
به اطراف نگاه کردم .
چیزی بین سایه ها تکون خورد .
دست رایا رو گرفتم و فقط دوییدم .
رایا ـ عههه ... چی کار میکنی ؟
ـ نپرس فقط بیا .
و به داخل مه فرو رفتیم .....
چند لحظه بعد داخل کاخ بودیم .
رایا نفس نفس میزد .
رایا ـ خیلی سریعی .....
ـ مگه خواهرم نیستی ؟ تو چرا مثل من سریع نیستی ؟
رایا با لحن سردی جوابمو داد .
رایا ـ مگه برادرم نیستی ؟ چرا مثل من سرزنده و شیطون نیستی ؟
و یه ابروشو بالا انداخت .
ـ باشه باهات بحث نمیکنم .
صدای قدم های محکمی رو شنیدیم .
بلک بود .
بلک ـ آماده بشید . مهمونا الاناس که برسن .
رایا ـ چشم پدر .....
لحنش علاوه بر اطاعت چیز دیگه ای هم داشت ...... مثل این که خاطرات بد مثل یه فیلم از جلوی چشماش گذر میکردن .
چشم هاش ..... با نور تیزی میدرخشید . دستاش رو محکم مشت کرده بود . نفرت ...... میتونستم حسش کنم خیلی شدید بود .
رایا به سمت اتاق خودش رفت مثل این که ارواح از قبل لباس هارو آماده کرده بودن .
چند دقیقه بعد ، همونطور که تو راهرو با سونیک و سیلور به سمت تالار اصلی میرفتیم با رایا مواجه شدم .
اولین بار بود که با لباس های سلطنتی میدیدمش .
لباس تور مشکی و بلندی پوشیده بود . یقه باز لباس باعث میشد ترقوه هاش مشخص باشن .
این ..... همون رایا بود ؟ همون رایای شیطون که یه جا بند نمیشد و مدام درحال حرکت بود ؟ سوال عجیبی به ذهنم رسید ..... اون واقعا خواهر من بود ؟
سرشو برگردوند و فک کنم تازه متوجه حضورمون شده بود .
رایا ـ واو .... اینجایید پسرا !
اومد نزدیک .
رایا ـ خوشتیپ شدین .
سونیک ـ اممممم .... فکر نمیکردیم همچین لباسی بپوشی .
رایا ـ مگه بده ؟
سونیک ـ نه نه .... برعکس . خیلی قشنگه .
رایا یه لبخند از گوشه لبش زد .
رایا ـ ممنونم پسرا . وای داشت یادم میرفت ..... باید بریم . نباید مهمون هارو منتظر بزاریم .
و به سمت تالار اصلی راه افتادیم .....
۴.۱k
۱۱ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.