بابایی جونم 💛 ▪︎Part 34▪︎
جانا: سلام مامانجون(با گریه)
م.ج: سلام قربونت برم چیشده عزیزدلم چرا گریه میکنی قشنگه من؟
جانا: مامانبزرگ بیا دنبالم منو ببر پیش خودت
م.ج: باشه عزیزم ولی چیشده اخه؟
جانا: مامان و بابام دیگه دوستم ندارن
م.ج: عزیز دلم گریه نکن الان میام پیشت ببینم چیشده
جانا: باشه
م.ج: افرین دخترم من الان میام پیشت خداحافظ
مامان بزرگ جانا قطع کرد و سریع خودشو رسوند به خونه پسرش تا ببینه چیشده که نوه یکی یدونش مثل ابر بهار گریه میکرد
(جیمین)
من و یونا توی سکوت نشسته بودیم که زنگ خونه به صدا در اومد و من بلند شدم و از آیفون دیدم مامان منه سریع در رو باز کردم
یونا: کی بود؟
جیمین: مامان منه
مامانم اومد بالا و تا وارد خونه شد بدون هیچ حرفی شروع به عصبانی حرف زدن کرد
م.ج: شماها چه غلطی کردین که اشک اون بچرو در اوردین؟ هااا؟(با داد و عصبانیت)
جیمین: مامان آروم باش
یونا: مادر جان
م.ج: واقعا براتون متاسفم لیاقت اون بچرو ندارین
(مادر جیمین)
مادر جیمین سریع رفت سمت اتاق نوش و در رو باز کرد و رفت داخل و پشت سرش در رو بست ، اون دید که جانا هنوز داره گریه میکنه و رفت بغلش کرد
م.ج: هیشش عزیزکم گریه نکن دختر قشنگم پدرشونو در میارم که اشک نوه منو در آوردن
جانا: مامان بزرگ منو ببر خونه خودتون توروخدا
م.ج: باشه عزیزم میریم خونه ما بزار وسایلت رو جمع کنم بعد بریم
مادر جیمین وسایل مورد نیاز جانارو جمع کرد
م.ج: تو اینجا بمون من برم پیش مامان و بابات بعد بیام بریم
جانا: باشه
رفتم بیرون دیدم اون دوتا سرپا تو پذیرایی ایستادن منم رفتم سمتشون و نگاه پر اظطراب اونا به من دوخته شد
کپی ممنوع ❌
م.ج: سلام قربونت برم چیشده عزیزدلم چرا گریه میکنی قشنگه من؟
جانا: مامانبزرگ بیا دنبالم منو ببر پیش خودت
م.ج: باشه عزیزم ولی چیشده اخه؟
جانا: مامان و بابام دیگه دوستم ندارن
م.ج: عزیز دلم گریه نکن الان میام پیشت ببینم چیشده
جانا: باشه
م.ج: افرین دخترم من الان میام پیشت خداحافظ
مامان بزرگ جانا قطع کرد و سریع خودشو رسوند به خونه پسرش تا ببینه چیشده که نوه یکی یدونش مثل ابر بهار گریه میکرد
(جیمین)
من و یونا توی سکوت نشسته بودیم که زنگ خونه به صدا در اومد و من بلند شدم و از آیفون دیدم مامان منه سریع در رو باز کردم
یونا: کی بود؟
جیمین: مامان منه
مامانم اومد بالا و تا وارد خونه شد بدون هیچ حرفی شروع به عصبانی حرف زدن کرد
م.ج: شماها چه غلطی کردین که اشک اون بچرو در اوردین؟ هااا؟(با داد و عصبانیت)
جیمین: مامان آروم باش
یونا: مادر جان
م.ج: واقعا براتون متاسفم لیاقت اون بچرو ندارین
(مادر جیمین)
مادر جیمین سریع رفت سمت اتاق نوش و در رو باز کرد و رفت داخل و پشت سرش در رو بست ، اون دید که جانا هنوز داره گریه میکنه و رفت بغلش کرد
م.ج: هیشش عزیزکم گریه نکن دختر قشنگم پدرشونو در میارم که اشک نوه منو در آوردن
جانا: مامان بزرگ منو ببر خونه خودتون توروخدا
م.ج: باشه عزیزم میریم خونه ما بزار وسایلت رو جمع کنم بعد بریم
مادر جیمین وسایل مورد نیاز جانارو جمع کرد
م.ج: تو اینجا بمون من برم پیش مامان و بابات بعد بیام بریم
جانا: باشه
رفتم بیرون دیدم اون دوتا سرپا تو پذیرایی ایستادن منم رفتم سمتشون و نگاه پر اظطراب اونا به من دوخته شد
کپی ممنوع ❌
۴۹.۶k
۰۶ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.