حس خوب
برادرش که دید به هوش اومده اومد سمتش و دستای ظریفش رو گرفت و شروع کرد به گریه کردن دخترک که نفهمید چرا برادرش مثل ابر بهار گریه میکرد ازش پرسید
+چرا گریه میکنی؟ مگه چی شده؟
برادر هنوز دست از گریه کردن بر نداشته بود که با صدای ضعیف گفت
_نمیتونم خودم رو ببخشم
+ چرا
_ هق چون هق جلوی بابا رو هق نگرفتم
دخترک تازه یادم اومده بود که چه اتفاقی افتاده
+ مشکلی نیست من به این چیزا عادت دارم
_اما من نه
+ لطفاً گریه نکن ببینم اگه جلوی من گریه کنی انگار داری منو میکشی
_باشه
اما پسر به زور تونست گریه هاشو کنترل کنه
+ یه چیزی بگم انجام میدی
_ چرا که نه
+ برام یه نوشیدنی خنک بخر
_ باشه
و رفت تا برای خواهرش نوشیدنی بخره و چون راهش دور بود تقریبا دوساعتی میشد پرستار اومد و وضعیتش رو چک کرد میخواست بره که باصدایی متوقف شد
+ میشه کمکم کنید بلند شم
- بله
+ ممنون
بعد از بلند شدن نشست روی تخت و به ناراحتی هاش فکر کرد هزاران بار به سرش زده بود که خودکشی کنه اما یه امیدی داشت که نمیداشت دست به کاربشه اما این بار اون امید از دست رفته بود و دست به کار شد تا بالای پشت بوم بیمارستان رفت چند تا نفس عمیق کشید چون بیمارستان ۳۰ طبقه بود میتونست حداقل تا نیمی از شهر رو ببینه رفت و لبه بوم بیمارستان وایساد بعد از چند دقیقه دیگه کسی اونجا نبود اون پایین بود جسمی بی جون افتاده بود از سرش خون میومد و افراد زیادی بالای سرش بودند گویا اون مرده بود
از بیمارستان به برادرش زنگ زدن برادرش توی سرعت نرین زمان ممکن خودش رو رسوند اما دیر بود شاید برای بقیه اون اتفاق بد بود اما برای دخترک بهترین حس خوبی بود که توی عمرش تجربه کرده بود
یکسال بعد
یکسال از اون زمان میگذره و اون داره زیر خاک زندگی بهتر برو سپری میکنه زندگی پدر و برادرش خوب بود اما نه بهتر از زمانی که دختر و خواهرش پیش شون بود
...............
گاهی وقتا آدما با هر حرفی که میزنن یا کاری که میکنن بدون توجه به اینکه چی میگن و چه کار میکنن دل میشکنند اما کسی از اون دل شکسته خبر نداره و این بده که هر روز هر لحظه و هر ثانیه به این کارشون ادامه میدن
پایان
لطفاً نظراتتون رو درباره این فیک بگین
+چرا گریه میکنی؟ مگه چی شده؟
برادر هنوز دست از گریه کردن بر نداشته بود که با صدای ضعیف گفت
_نمیتونم خودم رو ببخشم
+ چرا
_ هق چون هق جلوی بابا رو هق نگرفتم
دخترک تازه یادم اومده بود که چه اتفاقی افتاده
+ مشکلی نیست من به این چیزا عادت دارم
_اما من نه
+ لطفاً گریه نکن ببینم اگه جلوی من گریه کنی انگار داری منو میکشی
_باشه
اما پسر به زور تونست گریه هاشو کنترل کنه
+ یه چیزی بگم انجام میدی
_ چرا که نه
+ برام یه نوشیدنی خنک بخر
_ باشه
و رفت تا برای خواهرش نوشیدنی بخره و چون راهش دور بود تقریبا دوساعتی میشد پرستار اومد و وضعیتش رو چک کرد میخواست بره که باصدایی متوقف شد
+ میشه کمکم کنید بلند شم
- بله
+ ممنون
بعد از بلند شدن نشست روی تخت و به ناراحتی هاش فکر کرد هزاران بار به سرش زده بود که خودکشی کنه اما یه امیدی داشت که نمیداشت دست به کاربشه اما این بار اون امید از دست رفته بود و دست به کار شد تا بالای پشت بوم بیمارستان رفت چند تا نفس عمیق کشید چون بیمارستان ۳۰ طبقه بود میتونست حداقل تا نیمی از شهر رو ببینه رفت و لبه بوم بیمارستان وایساد بعد از چند دقیقه دیگه کسی اونجا نبود اون پایین بود جسمی بی جون افتاده بود از سرش خون میومد و افراد زیادی بالای سرش بودند گویا اون مرده بود
از بیمارستان به برادرش زنگ زدن برادرش توی سرعت نرین زمان ممکن خودش رو رسوند اما دیر بود شاید برای بقیه اون اتفاق بد بود اما برای دخترک بهترین حس خوبی بود که توی عمرش تجربه کرده بود
یکسال بعد
یکسال از اون زمان میگذره و اون داره زیر خاک زندگی بهتر برو سپری میکنه زندگی پدر و برادرش خوب بود اما نه بهتر از زمانی که دختر و خواهرش پیش شون بود
...............
گاهی وقتا آدما با هر حرفی که میزنن یا کاری که میکنن بدون توجه به اینکه چی میگن و چه کار میکنن دل میشکنند اما کسی از اون دل شکسته خبر نداره و این بده که هر روز هر لحظه و هر ثانیه به این کارشون ادامه میدن
پایان
لطفاً نظراتتون رو درباره این فیک بگین
۲.۳k
۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۲