×قسمت هفت ×پارت سه
×قسمت هفت ×پارت سه
اسما_هیچی دیگه
امروز سر کلاس خانوم اشذفی هنسفریم لو رفت
پریسا_چجوری اخه !؟
وسط حرف بچه ها پریدم
بهتر بود قبل رفتن از مدرسه درمورد زری ازشون میپرسیدم
_ببخشید...نمیدونید زری چرا امروز نیومده مدرسه!؟
پریسا_نه ایدا جون..خبری ازش ندارم
میخوای شمارشو بهت بدم ؟؟
_اره اره
از توی جیب لباسم یه خودکار اوردم بیرون و کف دستم شماره زری رو نوشتم
بعدم از بچه ها خداحافظی کردم و سمت خونه رفتم
امروز چون زودتر از روزای دیگه داشتم میرفتم خونه ، هنوز مدرسه پسرونه خیلی شلوغ بود
انگاری فقط من بودم که مسیرم اینطرفی بود و باید از مدرسه پسرا رد میشدم
همه پسرا برگشتن و بهم نگاه کردن
اصلا معذب نبودم
اینام ادمن
بزار انقد نگاه کنن تا سیر شن
والااا
_جوجو
مکث کردم
دیگه راه نرفتم
مطمئن بودم داره منو صدا میکنه
سرمو برگردوندم
یه پسر جذاب و ترسناک
هیچ زیبایی توی صورتش نداشت
فقط خیلی جذاب بود
وقتی بهش نگاه میکردی نمیشد ازش چشم برداری
همینجوری محوش بودم که گف :جوجو چشم قشنگ..افتخار میدی ؟؟
مخم هنگکرد...جوجو!؟جوجو چشم قشنگ ؟؟
من اینو میزنم پاره میکنما
_جوجو عمته بی همه چیز..برو به ننت بگو جوجو
یه لبخند کج زد.همه بهمون نگاه میکردن
_درست حرف بزنا جوجوهه..میزنم قیچی میکنم زبونتوها
_هیچ گوهی نمیخوری..باباتو در میارم گربه سیاه
_اوه اوه..دلت فاجعه میخواد فسقلی!؟
_هرموقع یاد گرفتی فاجعه با چه ″ه ″ ای نوشته میشه بیا اینجا رجز بخون
_اذیت میشی با من دهن به دهن شیا
خواستم باز یه چی بارش کنم که یکی از پشت کوبوند رو کتفش
بعدم قیافه پاکان پیدا شد
_ببین عرفان...دور و بر این بخوای بپلکی حسابت با بروبکس منه
پ لقمه بزرگ تر از دهنت بر ندار پسر
پسره دستشو کشید به کناره های لبش و گفت:عه !؟ ببینم..چقد بزرگ شدی پاکان خله..بر و بکس زدی واسه خودت ؟؟
_من بزرگ شدم عرفان مامانی..تو هنوز خیلی بچه ای...وقتی هنوز بلد نبودی فاجعه با کدوم ″ه″ ای نوشته میشه من برو بکس زدم رو هم واسه خودم...الانم برو با دوستات بستنی قیفی بخر توی راه بخور..میفته قندت
بعدم چندبار پدرانه کوبوند روی کتف پسره
پسره زیر چشمی به من نگاه میکرد و لبشو میجوید
همه به من نگاه میکردن و پاکان و اون پسره که فهمیده بودم اسمش عرفانه
واااااای خدا
الان دیه همه منو میشناسن
بدبخت شدم
خدا کنه نفهمن بابام کیه
توی همین فکرا بودم که دستم توی مشت یکی گم شد
پاکان دستمو گرفته بود و با خودش سمت خونه میکشوند
یه حس شیرینی همه وجودمو گرفت
نمیدونم چرا اینکه پاکان پشتم در اومده انقد واسم شیرینه
خیلی بیشتر از اونی که فکرشو بکنی
کاش یه داداش بزرگ تر از خودم داشتم
چقد خوب میشد
وقتی رسیدیم به اپارتمان پاکان دستمو ول کرد
رفتم توی اسانسور
کنارم ایستاد
درش که بسته شد همه کلیداشو فشار داد و به اینه اسانسور تکیه زد
زانوهاشو بغل کرد و سرشو روی زانوهاش گذاشت
این چی شده !؟
نکنه فقط واسه اتفاقایی که افتاده داره اینجوری میکنه
رفتم کنارش نشستم روی زمین
دستمو بردم سمت صورتش که بیارمش بالا تا مطمئن بشم که گریه نمیکنه
ولی دستمو پس زد و گفت :ولم کن
صداش رگه های غم داشت
گریه نه...یه جور ناراحتی که یه بغض توی وجودش کاشته
کاراش واسم غیر قابل درک بود
این چرا اینجوری میکنه
_چی شدی پاکان !؟
_هیچی نگو...بزار اروم شم
همه چیو خودم توضیح میدم
ساکت موندم
سرمو به حالت کج روی زانوهام گذاشتم و منتظر موندم تا حالش خوب شه
نمیدونم چرا جلوی اون انقد مظلوم بودم
یکم که گذشت سرشو بلند کرد
شقیقه هاشو فشار داد و گفت:ببخشید ایدا
_واسه چی ؟؟
_واسه اینکه توی این بازی اومدی
_اون چه ربطی به قضیع الان داشت!؟
_ترنم اونجا بود
اسما_هیچی دیگه
امروز سر کلاس خانوم اشذفی هنسفریم لو رفت
پریسا_چجوری اخه !؟
وسط حرف بچه ها پریدم
بهتر بود قبل رفتن از مدرسه درمورد زری ازشون میپرسیدم
_ببخشید...نمیدونید زری چرا امروز نیومده مدرسه!؟
پریسا_نه ایدا جون..خبری ازش ندارم
میخوای شمارشو بهت بدم ؟؟
_اره اره
از توی جیب لباسم یه خودکار اوردم بیرون و کف دستم شماره زری رو نوشتم
بعدم از بچه ها خداحافظی کردم و سمت خونه رفتم
امروز چون زودتر از روزای دیگه داشتم میرفتم خونه ، هنوز مدرسه پسرونه خیلی شلوغ بود
انگاری فقط من بودم که مسیرم اینطرفی بود و باید از مدرسه پسرا رد میشدم
همه پسرا برگشتن و بهم نگاه کردن
اصلا معذب نبودم
اینام ادمن
بزار انقد نگاه کنن تا سیر شن
والااا
_جوجو
مکث کردم
دیگه راه نرفتم
مطمئن بودم داره منو صدا میکنه
سرمو برگردوندم
یه پسر جذاب و ترسناک
هیچ زیبایی توی صورتش نداشت
فقط خیلی جذاب بود
وقتی بهش نگاه میکردی نمیشد ازش چشم برداری
همینجوری محوش بودم که گف :جوجو چشم قشنگ..افتخار میدی ؟؟
مخم هنگکرد...جوجو!؟جوجو چشم قشنگ ؟؟
من اینو میزنم پاره میکنما
_جوجو عمته بی همه چیز..برو به ننت بگو جوجو
یه لبخند کج زد.همه بهمون نگاه میکردن
_درست حرف بزنا جوجوهه..میزنم قیچی میکنم زبونتوها
_هیچ گوهی نمیخوری..باباتو در میارم گربه سیاه
_اوه اوه..دلت فاجعه میخواد فسقلی!؟
_هرموقع یاد گرفتی فاجعه با چه ″ه ″ ای نوشته میشه بیا اینجا رجز بخون
_اذیت میشی با من دهن به دهن شیا
خواستم باز یه چی بارش کنم که یکی از پشت کوبوند رو کتفش
بعدم قیافه پاکان پیدا شد
_ببین عرفان...دور و بر این بخوای بپلکی حسابت با بروبکس منه
پ لقمه بزرگ تر از دهنت بر ندار پسر
پسره دستشو کشید به کناره های لبش و گفت:عه !؟ ببینم..چقد بزرگ شدی پاکان خله..بر و بکس زدی واسه خودت ؟؟
_من بزرگ شدم عرفان مامانی..تو هنوز خیلی بچه ای...وقتی هنوز بلد نبودی فاجعه با کدوم ″ه″ ای نوشته میشه من برو بکس زدم رو هم واسه خودم...الانم برو با دوستات بستنی قیفی بخر توی راه بخور..میفته قندت
بعدم چندبار پدرانه کوبوند روی کتف پسره
پسره زیر چشمی به من نگاه میکرد و لبشو میجوید
همه به من نگاه میکردن و پاکان و اون پسره که فهمیده بودم اسمش عرفانه
واااااای خدا
الان دیه همه منو میشناسن
بدبخت شدم
خدا کنه نفهمن بابام کیه
توی همین فکرا بودم که دستم توی مشت یکی گم شد
پاکان دستمو گرفته بود و با خودش سمت خونه میکشوند
یه حس شیرینی همه وجودمو گرفت
نمیدونم چرا اینکه پاکان پشتم در اومده انقد واسم شیرینه
خیلی بیشتر از اونی که فکرشو بکنی
کاش یه داداش بزرگ تر از خودم داشتم
چقد خوب میشد
وقتی رسیدیم به اپارتمان پاکان دستمو ول کرد
رفتم توی اسانسور
کنارم ایستاد
درش که بسته شد همه کلیداشو فشار داد و به اینه اسانسور تکیه زد
زانوهاشو بغل کرد و سرشو روی زانوهاش گذاشت
این چی شده !؟
نکنه فقط واسه اتفاقایی که افتاده داره اینجوری میکنه
رفتم کنارش نشستم روی زمین
دستمو بردم سمت صورتش که بیارمش بالا تا مطمئن بشم که گریه نمیکنه
ولی دستمو پس زد و گفت :ولم کن
صداش رگه های غم داشت
گریه نه...یه جور ناراحتی که یه بغض توی وجودش کاشته
کاراش واسم غیر قابل درک بود
این چرا اینجوری میکنه
_چی شدی پاکان !؟
_هیچی نگو...بزار اروم شم
همه چیو خودم توضیح میدم
ساکت موندم
سرمو به حالت کج روی زانوهام گذاشتم و منتظر موندم تا حالش خوب شه
نمیدونم چرا جلوی اون انقد مظلوم بودم
یکم که گذشت سرشو بلند کرد
شقیقه هاشو فشار داد و گفت:ببخشید ایدا
_واسه چی ؟؟
_واسه اینکه توی این بازی اومدی
_اون چه ربطی به قضیع الان داشت!؟
_ترنم اونجا بود
۷.۵k
۰۳ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۸۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.