از زبان کوانتا"
از زبان کوانتا"
به از این که به پیشنهاد ویریا نوشیدنی را سر کشیدم متوجه اتفاق های بعد از نشدم.البته بعضی...
ویریا نگاه های عمیق و طولانی به س.ی.ن.ه هایم را تمام نمیکند.
به یاد ندارم.فقط یادم می اید که ویریا مرا بر روی تخت پرت کرد و دکمه های دامنم را باز کرده.صدای ازار دهندهی فنر های تخت هم به یاد دارم،و همینطور دستان لطیف اقای ویریا بر روی س..ی..ن..ه.. هایم.
کلارا چند در میزند و وارد میشود و لحظهای کپ میکند و با عجله در را میبندد.من و ویریا در حال خود نبودیم.
صدای فنر تخت تمام شدنی بود ولی صدای نفس نفس زدن ویریا و من تمام شدنی نبود.
چشمانم باز و بسته میشد دوست داشتم بخوابم.چشمانم به دامنم و پیرهن و شلوار ویریا افتاد...گوشهای از اتاق...و سوزش و گرمی
هوا گرم بود یا من ح...ش...ر...ی شده بودم.
لحظهای صدای فنر تخت قطع شد.ویریا روی تخت افتاد و نفس نفس میزد.از جا بلند شدم و دستانم را روی دهنم گذاشتم.شاید از سر همان یه لیوان بود ولی ویریا بیشتر از یه لیوان نوشیدنی خورده بود.از دستانم میگیرد و روی تخت درازم میکند.به طرز وحشتناکی وحشی شده بود.دستانش را روی س.ی.ن.ه هایم فشار میداد.و ل.ب هایش را روی ل.ب هایم.و همینطور پاهای.ش را بر روی پاه.ایم.دستان خود را بر میدارد و دور کمرم حلقه میکند.بدن من به اختیار او ع.ق.ب ج.ل.و میشد.نه به اختیار من.
_اُه...ویریا!
ویریا به حرف هایم گوش نمیداد.همینطور به دردم!
.ولی او به یاد نمیاورد که من خدمتکارش هستم...
_ویریا تمومش کن!
ویریا مانند همان یک شیشه و یک لیوان تند شده بود!تمامیه بدنم حس کوفتگی داشت...
به از این که به پیشنهاد ویریا نوشیدنی را سر کشیدم متوجه اتفاق های بعد از نشدم.البته بعضی...
ویریا نگاه های عمیق و طولانی به س.ی.ن.ه هایم را تمام نمیکند.
به یاد ندارم.فقط یادم می اید که ویریا مرا بر روی تخت پرت کرد و دکمه های دامنم را باز کرده.صدای ازار دهندهی فنر های تخت هم به یاد دارم،و همینطور دستان لطیف اقای ویریا بر روی س..ی..ن..ه.. هایم.
کلارا چند در میزند و وارد میشود و لحظهای کپ میکند و با عجله در را میبندد.من و ویریا در حال خود نبودیم.
صدای فنر تخت تمام شدنی بود ولی صدای نفس نفس زدن ویریا و من تمام شدنی نبود.
چشمانم باز و بسته میشد دوست داشتم بخوابم.چشمانم به دامنم و پیرهن و شلوار ویریا افتاد...گوشهای از اتاق...و سوزش و گرمی
هوا گرم بود یا من ح...ش...ر...ی شده بودم.
لحظهای صدای فنر تخت قطع شد.ویریا روی تخت افتاد و نفس نفس میزد.از جا بلند شدم و دستانم را روی دهنم گذاشتم.شاید از سر همان یه لیوان بود ولی ویریا بیشتر از یه لیوان نوشیدنی خورده بود.از دستانم میگیرد و روی تخت درازم میکند.به طرز وحشتناکی وحشی شده بود.دستانش را روی س.ی.ن.ه هایم فشار میداد.و ل.ب هایش را روی ل.ب هایم.و همینطور پاهای.ش را بر روی پاه.ایم.دستان خود را بر میدارد و دور کمرم حلقه میکند.بدن من به اختیار او ع.ق.ب ج.ل.و میشد.نه به اختیار من.
_اُه...ویریا!
ویریا به حرف هایم گوش نمیداد.همینطور به دردم!
.ولی او به یاد نمیاورد که من خدمتکارش هستم...
_ویریا تمومش کن!
ویریا مانند همان یک شیشه و یک لیوان تند شده بود!تمامیه بدنم حس کوفتگی داشت...
۹۶۸
۰۸ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.