پارت ۲۵ Blood moon
پارت ۲۵ Blood moon
ساعتو چک کردم و یکم نشستم روی تخت
و شروع کردم با خودم حرف زدن
که در باز شد
یه مرد با لباسای دکتر وارد اتاق شد
و اومد کنارم روی تخت نشست
جیهوپ:سلام خانم،من دکتر شخصی اقای جئون هستم برای عوض کردن پانسمان اومدم
بعد چند دقیقه که باهم بیشتر اشنا شدیم
پانسمانارو عوض کرد
ا/ت:تو مهربون تر از اقای جئونی
جیهوپ:خب من دیگه رفع زحمت کنم
بعد از رفتن اون مرد منم رفتم و یه سیب از
یخچال در اوردم و شستمش
رفتم و روی کاناپه نشستم و مشعول خوردن
اون سیب شدم پس فامیلش جئونه
توی همین افکار بودم که
لونا:هوی خانم مومیایی چرا از اینجا گم نمیشی
ا/ت:اگه ددی جونت میزاشت حتما گم میشدم
اونطوری از شر تو یکی هم خلاص میشدم
&چهار روز بعد
روزای تکراری پشت سرهم میومدن و بعد
۲۴ ساعت که برای من توی اون اتاق کوچیک
که هیچ سرگرمی نداشت ۲۴ روز میگذشت
دونه دونه میرفتن
و نوبت روزای تکراری دیگه میشد
توی این چند روز جونگ کوک باهام مهربون
تر شده بود شاید درحد بیست درصد از صد درصد
و خدمتکارا رو مرخصی میداد و موقعی که
منو لونا و خودش داخل اون عمارت تنها میموندیم
سعی میکرد که بهم نزدیک بشه و منم توی اینجور مواقع
من غذا درست میکردم
............................................................
برای امروز تصمیم گرفتم دوکبوکی درست کنم
یخچالو باز کردم ماشالله پر پر بود
ادویه و مواد لازمو اماده کردم و کاهو هارو
برداشتم بادقت میشستم
داشتم دوکبوکی رو درست میکردم که
یه نفر دستاشو دور کمرم حلقه کرد و سرشو
روی شونم گذاشت
کوک:خانم کوچولو چی درست میکنه
ا/ت:میشه ازم فاصله بگیری
کوک:از خداتم باشه بغلت کنم
ا/ت:محض اطلاعت بگم هول نیستم
سرمو برگردوندم و به لونا یه نگاهی انداختم
که داشت از حسادت منفجر میشد
.......................
غذا رو چیدم روی میز بعد خوردن غذا...
حمایت❤
شرط پارت بعدی
۱۸ لایک
۲۵ کامنت
ساعتو چک کردم و یکم نشستم روی تخت
و شروع کردم با خودم حرف زدن
که در باز شد
یه مرد با لباسای دکتر وارد اتاق شد
و اومد کنارم روی تخت نشست
جیهوپ:سلام خانم،من دکتر شخصی اقای جئون هستم برای عوض کردن پانسمان اومدم
بعد چند دقیقه که باهم بیشتر اشنا شدیم
پانسمانارو عوض کرد
ا/ت:تو مهربون تر از اقای جئونی
جیهوپ:خب من دیگه رفع زحمت کنم
بعد از رفتن اون مرد منم رفتم و یه سیب از
یخچال در اوردم و شستمش
رفتم و روی کاناپه نشستم و مشعول خوردن
اون سیب شدم پس فامیلش جئونه
توی همین افکار بودم که
لونا:هوی خانم مومیایی چرا از اینجا گم نمیشی
ا/ت:اگه ددی جونت میزاشت حتما گم میشدم
اونطوری از شر تو یکی هم خلاص میشدم
&چهار روز بعد
روزای تکراری پشت سرهم میومدن و بعد
۲۴ ساعت که برای من توی اون اتاق کوچیک
که هیچ سرگرمی نداشت ۲۴ روز میگذشت
دونه دونه میرفتن
و نوبت روزای تکراری دیگه میشد
توی این چند روز جونگ کوک باهام مهربون
تر شده بود شاید درحد بیست درصد از صد درصد
و خدمتکارا رو مرخصی میداد و موقعی که
منو لونا و خودش داخل اون عمارت تنها میموندیم
سعی میکرد که بهم نزدیک بشه و منم توی اینجور مواقع
من غذا درست میکردم
............................................................
برای امروز تصمیم گرفتم دوکبوکی درست کنم
یخچالو باز کردم ماشالله پر پر بود
ادویه و مواد لازمو اماده کردم و کاهو هارو
برداشتم بادقت میشستم
داشتم دوکبوکی رو درست میکردم که
یه نفر دستاشو دور کمرم حلقه کرد و سرشو
روی شونم گذاشت
کوک:خانم کوچولو چی درست میکنه
ا/ت:میشه ازم فاصله بگیری
کوک:از خداتم باشه بغلت کنم
ا/ت:محض اطلاعت بگم هول نیستم
سرمو برگردوندم و به لونا یه نگاهی انداختم
که داشت از حسادت منفجر میشد
.......................
غذا رو چیدم روی میز بعد خوردن غذا...
حمایت❤
شرط پارت بعدی
۱۸ لایک
۲۵ کامنت
۳۳.۸k
۱۰ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.