پارت = ۱۲
تقاص دوستی
مونده بود خالی می کردم . دست بابارو دیدم که داشت به طرفم میومد .
/خفه شو !
ولی کم نیاوردم صورتمو اوردم بالا و به چشاش نگاه کردم و ادامه دادم .
+چیه شنیدن این حرفا برات سخته ؟ باعث میشه یه کم عذاب وجدان بگیری ؟
/ من ترو نمیخواستم . تو فقط برای ما بدبختی داشتی ، یه ننگ برای کل خانواده ، نه اینده ی خوبی برای خودت داری نه چیزی یه سربار، تو هرگز برای من ارزشی نداشتی همونطور که من برای تو بابا نیستم که از خدامه ، منم دختری به این اسم ندارم .
+حالم ازت بهم میخوره .
رفتم تو اتاق و درو پشت سرم بستم .
اما :
اومدیم خونه ، مامان به خاطر سردردش بیشتر اوقات زود تر میخوابید .
داشتم به طرف اتاقم میرفتم که صدای بابام رو شنیدم.
=شنبه عروسیه . و تو قبول میکنی ، یادت که نرفته .
^اگه اصلا نظر من مهم نیست ، پس چرا خودت باهاش ازدواج نمیکنی ، ساعت و روزو و فرد مورد نظر رو تو انتخاب کردی ، خودتم برو جواب بله رو بگو دیگه ، چه نیازی به حرف زدن منه .
=چرا خب نه ؟ پولدار که هست خوشتیپ که هست مشکل چیه ؟
^وای ، وای ،وای چرا نمیفهمی همه چیز اینا نیست ، من هیچ شناختی ازش ندارم ، نه میدونم اسمش چیه نه اینکه چند سا....
که وسط حرفم پرید .
=۲۸ سالشه اسمشم جیمینه ، کافیه .
^من که میدونم به خاطر پول داری ابن کارو میکنی ، یعنی چی من دخترتم ،اصلا تاحالا شده ازم بپرسی که چه نظری دارم. معلومه که نه چون کل زندگیمو شما تعیین کردین ، که چه رشته ای بخونم ، کجا برم کجا نرم و حالاهم ازدواج . هرگز منو درک نکردین و نخواستین که درک کنین ، خیلی خیلی خودخواهی من هرگز هرگز ،هرگز تن به همچین کاری نمیدم ...
داشتم حرف میزدم که تو سمت راست صورتم احساس سوزش کردم .
=از اولشم نباید ازت میپرسیدم ، نباید دلم برات میسوخت میخوای ابنو بشنوی ، من ترو فروختم در ازای پول ، چه بخوای چه نه مجبوری .
ادامه دارد ........
مونده بود خالی می کردم . دست بابارو دیدم که داشت به طرفم میومد .
/خفه شو !
ولی کم نیاوردم صورتمو اوردم بالا و به چشاش نگاه کردم و ادامه دادم .
+چیه شنیدن این حرفا برات سخته ؟ باعث میشه یه کم عذاب وجدان بگیری ؟
/ من ترو نمیخواستم . تو فقط برای ما بدبختی داشتی ، یه ننگ برای کل خانواده ، نه اینده ی خوبی برای خودت داری نه چیزی یه سربار، تو هرگز برای من ارزشی نداشتی همونطور که من برای تو بابا نیستم که از خدامه ، منم دختری به این اسم ندارم .
+حالم ازت بهم میخوره .
رفتم تو اتاق و درو پشت سرم بستم .
اما :
اومدیم خونه ، مامان به خاطر سردردش بیشتر اوقات زود تر میخوابید .
داشتم به طرف اتاقم میرفتم که صدای بابام رو شنیدم.
=شنبه عروسیه . و تو قبول میکنی ، یادت که نرفته .
^اگه اصلا نظر من مهم نیست ، پس چرا خودت باهاش ازدواج نمیکنی ، ساعت و روزو و فرد مورد نظر رو تو انتخاب کردی ، خودتم برو جواب بله رو بگو دیگه ، چه نیازی به حرف زدن منه .
=چرا خب نه ؟ پولدار که هست خوشتیپ که هست مشکل چیه ؟
^وای ، وای ،وای چرا نمیفهمی همه چیز اینا نیست ، من هیچ شناختی ازش ندارم ، نه میدونم اسمش چیه نه اینکه چند سا....
که وسط حرفم پرید .
=۲۸ سالشه اسمشم جیمینه ، کافیه .
^من که میدونم به خاطر پول داری ابن کارو میکنی ، یعنی چی من دخترتم ،اصلا تاحالا شده ازم بپرسی که چه نظری دارم. معلومه که نه چون کل زندگیمو شما تعیین کردین ، که چه رشته ای بخونم ، کجا برم کجا نرم و حالاهم ازدواج . هرگز منو درک نکردین و نخواستین که درک کنین ، خیلی خیلی خودخواهی من هرگز هرگز ،هرگز تن به همچین کاری نمیدم ...
داشتم حرف میزدم که تو سمت راست صورتم احساس سوزش کردم .
=از اولشم نباید ازت میپرسیدم ، نباید دلم برات میسوخت میخوای ابنو بشنوی ، من ترو فروختم در ازای پول ، چه بخوای چه نه مجبوری .
ادامه دارد ........
۴.۲k
۰۳ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.