رمان

#رمان
#یادت_باشد
#پارت_هشتم
#شهید_حمید_سیاهکالی

عمه هم گفت: « خدا وکیلی موندم توی کار شما. حالا که ما عروس  رو راضی کردیم،  داماد ناز میکنه!»  در ذهنم صحنه های خواستگاری،  گل های آن چنانی و قرار های رسمی مرور می شد،  ولی الان بدون اینکه روحم از این ماجرا خبر داشته باشد همه چیز خیلی ساده داشت پیش می رفت!  گاهی ساده بودن قشنگ است!  حمیدی که به خواستگاری من آمده بود همان پسر شلوغ کاری بود که پدرم اسم او و برادر دوقلویش را پیشنهاد داده بود.  همان پسرعمه که با سعید آقا همیشه لباس یکسان می‌پوشید؛  بیشتر هم شلوار آبی با لباس برزیلی  بلند با شماره های قرمز!  موهایش را هم از ته می‌زد؛یک  پسر بچه ی کچل فوق العاده  شلوغ و بی نهایت مهربان که از بچگی هوای من را داشت.  نمی گذاشت با پسرها قاطی بشوم.   دعوا که میشد طرف من را می گرفت،  مکبر مسجد بود و با پدرش همیشه به پایگاه بسیج محل می رفت.  اینها چیزی بود که از حمید می‌دانستم.  زیر آینه روبروی پنجره که دیدش به حیاط خلوت بود نشستم.  حمید هم کنار در به دیوار تکیه داد.  هنوز شروع به صحبت نکرده بودیم که مادرم خواست در را ببندد تا راحت صحبت کنیم.  جلوی در را گرفتم و گفتم: « ما حرف خاصی نداریم.  دوتا نامحرم که داخل اتاق در و نمی بندن!»  سرتاپای حمید را ورانداز کردن.  شلوار طوسی و پیراهن معمولی؛  آن‌هم طوسی رنگ که روی شلوار انداخته بود. بعدا متوجه شدم که تازه از ماموریت برگشته بود،  برای همین محاسنش بلند بود.
چهره اش زیاد مشخص نبود به جز چشم هایش که از آن‌ها نجابت می بارید.  مانده بودیم کداممان باید شروع کند.  نمکدان کنار ظرف میوه به داد حمید رسیده بود؛  از این دست به آن دست با نمکدان بازی می کرد.  من هم سرم پایین بود و چشم دوخته بودم به گره های فرش شش متری صورتی رنگی وسط اتاق پهن بود؛  خون به مغزم نمی رسید. چند دقیقه سکوت فضای اتاق را گرفته بود تا اینکه حمید اولین سوال را پرسید:« معیار شما برای ازدواج چیه؟»  به این سوال قبلا خیلی فکر کرده بودم،  ولی آن لحظه واقعا جا خوردم.  چیزی به ذهنم خطور نمی‌کرد.  گفتم: « دوست دارم همسرم مقید باشه و نسبت به دین حساسیت نشون بده.  ما نون شب نداشته باشیم بهتر از اینکه خمس و زکاتمون  بمونه.»  گفت: « این که خیلی خوبه.  من هم دوست دارم رعایت کنیم.»  بعد پرسید: « شما با شغلم مشکلی نداری!؟  من نظامی،  ممکنه بعضی روزا  ماموریت داشته باشم،  شبها افسر نگهبان بایستم،  بعضی شبها ممکنه تنها بمونید.»  جواب دادم: « با شغل شما هیچ مشکلی ندارم.  خودم بچه پاسدارم.  می دونم شرایط زندگی یه آدم نظامی چه شکلیه.  اتفاقاً من شغل شما رو هم خیلی هم دوست دارم.»  بعد گفت: « حتماً از حقوقم خبر دارین. دوست ندارم بعداً  سر این چیزها به مشکل بخوریم. ازحقوق ما چیز زیادی در نمیاد.»  گفتم: « برای من این چیزها مهم نیست.  من با همین حقوق بزرگ شدم.  فکر کنم بتونم با کم و زیاد زندگی بسازم.»  همانجا یاد و خاطره ای از شهید همت افتادم و ادامه دادم: « من حاضرم حتی توی   خونه ای باشم که دیوار کاه گلی داشته باشه،  دیوارها رو  ملافه بزنیم،  ولی زندگی خوب و معنوی ای داشته باشیم»؛  حمید خندید و گفت: «  با این حال حقوقمو بهتون میگم که شما باز فکراتون رو بکنین؛  ماهی ششصد و پنجاه  هزار تومان چیزیه که دست مارو میگیره.»
دیدگاه ها (۰)

#رمان#یادت_باشد#پارت_نهم#شهید_حمید_سیاهکالی زیاد برایم مهم ن...

کتاب پسرک فلافل فروش داستان مردی است که سرنوشتش با ما فرق دا...

#رمان#یادت_باشد#پارت_هفتم#شهید_حمید_سیاهکالیکم و بیش صدای صح...

#رمان #یادت_باشد #پارت_ششم #شهید_حمید_سیاهکالی همه چیز عادی...

وسط یه بازار شلوغ خیلی اتفاقی چشمامون بهم قفل شد... پلک نزد،...

اگه یه روز با خودت رو به رو بشی چیکار می‌کنی؟ این سوال رو کس...

blackpinkfictions پارت ۲۱

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط