رمان " مافیایِ عَوَضیِ مَن "
رمان " مافیایِ عَوَضیِ مَن "
♡ فصل اول ♡
پارت ¤ ³⁷ ¤
_______________________________
یهو داد زد و گفت : خفه شو ، انقد دروغ نگو ، من همچین دختر وقیح و پررو ای ندارم
زنش برام نقشه کشیده بود که منو از خونه بندازه بیرون ، ولی پدرم منو بیشتر عذاب میداد و هرشب کتکم میزد و دقیقا عین یه برده باهام رفتار میکرد ، دانشگاه قبول شدم ولی نزاشت برم
دیگه خسته شدم و با آرتمیس شروع کردیم دنبال خونه گشتن
مادرم برام یه پسانداز بزرگی کرده بود که پدرم ازش خبری نداشت ، تقریبا پول یه خونه میشد ، و با پولای آرتمیس میتونستیم خونه بزرگتری بگیریم
آخر سر تونستیم یه خونه خیلی خوب پیدا کنیم و بریم اونجا زندگی کنیم ، مقداری از پولمون رو برای خرید وسایل خونه خرج کردیم و تموم شد
حالا فقط مونده بود که بریم خونه و وسایلمون رو جمع کنیم و شبانه در بریم
همه چی به خوبی پیش رفت و بعد از در رفتنم پدرم دنبالم نگشت
تا چهار پنج سال زندگی مون خوب بود و توی رستوران ری یونیکو کار میکردیم
که تو و پدرم باهم شرط بستین و خیلی بابتش خوشحالم
همه این حرفا رو با گریه بهش تعریف میکردم که یهو بغلم کرد
این یوپ : کاشکی زودتر پیدات میکردم ، ولی اشکال نداره الان دیگه پیش خودمی ، عوض شو در میارم سرش ، هم مال و اموالت رو پس میگیرم هم انقامتو میگیرم ( اوه اوه این یوپ عصبانی میشود )
آماندا : کدوم مال و اموال ؟ همه شو به شرط بندی باخته
این یوپ : مهم نیس یه جوری انتقامتو میگیرم ، قول میدم مث اونوو نشه
آماندا : باش
این یوپ : چرا انقد عاشق بارونی ؟
آماندا : چون توی یه روز بارونی به دنیا اومدم و کلا بارون حس خوبی بهم میده
این یوپ : آهان
آماندا : ولی مامانم توی روز بارونی مرد
این یوپ : آماندا میشه بریم تو
آماندا : چرا
این یوپ : میترسم سرما بخوری بریم دیگه
آماندا : باشه بریم ، خوابم میاد بریم بخوابیم
این یوپ : باشه بریم بخوابیم
ویو " این یوپ "
آماندا رو بغلش کردم و گذاشتمش رو تخت
فک نمیکردم انقد تو زندگیش سختی کشیده باشه
خوشحالم که با پدرش سر آماندا شرط بستم
اون اول فک نمیکردم انقد عاشقش بشم
________________________________
♡ فصل اول ♡
پارت ¤ ³⁷ ¤
_______________________________
یهو داد زد و گفت : خفه شو ، انقد دروغ نگو ، من همچین دختر وقیح و پررو ای ندارم
زنش برام نقشه کشیده بود که منو از خونه بندازه بیرون ، ولی پدرم منو بیشتر عذاب میداد و هرشب کتکم میزد و دقیقا عین یه برده باهام رفتار میکرد ، دانشگاه قبول شدم ولی نزاشت برم
دیگه خسته شدم و با آرتمیس شروع کردیم دنبال خونه گشتن
مادرم برام یه پسانداز بزرگی کرده بود که پدرم ازش خبری نداشت ، تقریبا پول یه خونه میشد ، و با پولای آرتمیس میتونستیم خونه بزرگتری بگیریم
آخر سر تونستیم یه خونه خیلی خوب پیدا کنیم و بریم اونجا زندگی کنیم ، مقداری از پولمون رو برای خرید وسایل خونه خرج کردیم و تموم شد
حالا فقط مونده بود که بریم خونه و وسایلمون رو جمع کنیم و شبانه در بریم
همه چی به خوبی پیش رفت و بعد از در رفتنم پدرم دنبالم نگشت
تا چهار پنج سال زندگی مون خوب بود و توی رستوران ری یونیکو کار میکردیم
که تو و پدرم باهم شرط بستین و خیلی بابتش خوشحالم
همه این حرفا رو با گریه بهش تعریف میکردم که یهو بغلم کرد
این یوپ : کاشکی زودتر پیدات میکردم ، ولی اشکال نداره الان دیگه پیش خودمی ، عوض شو در میارم سرش ، هم مال و اموالت رو پس میگیرم هم انقامتو میگیرم ( اوه اوه این یوپ عصبانی میشود )
آماندا : کدوم مال و اموال ؟ همه شو به شرط بندی باخته
این یوپ : مهم نیس یه جوری انتقامتو میگیرم ، قول میدم مث اونوو نشه
آماندا : باش
این یوپ : چرا انقد عاشق بارونی ؟
آماندا : چون توی یه روز بارونی به دنیا اومدم و کلا بارون حس خوبی بهم میده
این یوپ : آهان
آماندا : ولی مامانم توی روز بارونی مرد
این یوپ : آماندا میشه بریم تو
آماندا : چرا
این یوپ : میترسم سرما بخوری بریم دیگه
آماندا : باشه بریم ، خوابم میاد بریم بخوابیم
این یوپ : باشه بریم بخوابیم
ویو " این یوپ "
آماندا رو بغلش کردم و گذاشتمش رو تخت
فک نمیکردم انقد تو زندگیش سختی کشیده باشه
خوشحالم که با پدرش سر آماندا شرط بستم
اون اول فک نمیکردم انقد عاشقش بشم
________________________________
۲.۷k
۲۰ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.