یخ فروش جهنم 🔥
#یخ_فروش_جهنم 🔥
رمان ارتش
پارت ششم
ملکا:ساعت چنده
هاکان:پاشین ساعت ۵ هست
ملکا:اوووو ساعت ۵ هست بزا بخوابیم بابا
از روی تخت انداختم پایین
کلاهگیسم افتاد سری پتو رو کشیدم روی سرم
ملکا:فرمانده ببخشید شما برین من الان میان
وای خدایا شانس آوردم وگرنه میفهمیدن که من دخترم
لباسامو پوشیدم و آماده شدم رفتم بیرون زمین تازه طی کشیده بودم لیز خوردم افتادم توی بغل هم تختیم
همینجوری توی چشمام زل زده بود گفت
هم تختی:وای چه پسره خوشگلی هستی
هاکان:دارین چیکار میکنین مگه با شما نیستم
با اخمی نگام کرد و رفت
دنبال فرمانده رفتم نگاهی به راه رفتنش کردم
خواستم ادای اونو در بیارم
که یهو چرخید به سمتم و سرم خورد به قفسه سینه فرمانده
ملکا: اوخ
بغلم کرد که زمین نخورم
سرمو بالا گرفتم تو چشمام نگاه میکرو ابرو هاشو برد بالا
ولم کرد
هاکان:پسر انقدر دست و پا چلفتی
رمان ارتش
پارت ششم
ملکا:ساعت چنده
هاکان:پاشین ساعت ۵ هست
ملکا:اوووو ساعت ۵ هست بزا بخوابیم بابا
از روی تخت انداختم پایین
کلاهگیسم افتاد سری پتو رو کشیدم روی سرم
ملکا:فرمانده ببخشید شما برین من الان میان
وای خدایا شانس آوردم وگرنه میفهمیدن که من دخترم
لباسامو پوشیدم و آماده شدم رفتم بیرون زمین تازه طی کشیده بودم لیز خوردم افتادم توی بغل هم تختیم
همینجوری توی چشمام زل زده بود گفت
هم تختی:وای چه پسره خوشگلی هستی
هاکان:دارین چیکار میکنین مگه با شما نیستم
با اخمی نگام کرد و رفت
دنبال فرمانده رفتم نگاهی به راه رفتنش کردم
خواستم ادای اونو در بیارم
که یهو چرخید به سمتم و سرم خورد به قفسه سینه فرمانده
ملکا: اوخ
بغلم کرد که زمین نخورم
سرمو بالا گرفتم تو چشمام نگاه میکرو ابرو هاشو برد بالا
ولم کرد
هاکان:پسر انقدر دست و پا چلفتی
۱۷.۵k
۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.