پارت 36
پارت 36
#قاتل_من
رفتم دست و صورتمو شستم و وارد اتاقم شدم احساس میکردم بدنم داغ شده و چشام از شدت گریه آتیش گرفته بود...روی تخت دراز کشیدم...و سعی کردم چشامو ببندم....و ب هیچی فک نکنم...
ویو/تهیونگ
توی پذیرای نشسته بودیم و گرم حرف زدن بودیم و پدربزرگ داشت در مورد دوران بچگیش و زمان های گذشته تعریف میکرد... که یهو کوک وارد سالن شود و باعصبانیت کامل گفت
کوک: تهیونگ امکانش هست چند دقیقه وقتتو بگیرم...یه کار مهم باهات دارم ک باید بدونی ....
تهیونگ: البته کوک
پدربزرگ تهیونگ: چیزی شده؟ چرا رمزی حرف میزنید اگ اتفاقیه ب ماهم بگید...بدونیم
کوک: نه اقاجون چیز مهمی نیست میخواستم در مورد کارهای شرکت با تهیونگ حرف بزنم...
تهیونگ: بااجازه...
کوک بیا بریم تو دفترم بشینیم...
تهیونگ به پیشخدمت اشاره کرد و گفت دوتا فنجون قهوه تو دفترم بیار...
+چشم...قربان
وارد دفتر شدن و روی مبل نشستن و کوک همه چیو واس تهیونگ تعریف کرد از اومدن ا/ت و دعوای رونیکا تا گریه های ا/ت و.....
تهیونگ با چهره عصبانی به کوک خیره شد وگفت
درستش میکنم کوک....فقط صب کن...
ویو رونیکا
لباسامو عوض کردم...و شیشه ادکلن گرفتم و چند پافی زدم و رو تخت نشستم و شروع کردم به لاک زدن و از اینکه تونستم حرفامو به اون دختره بی کس بگم ب خودم افتخار میکردم....
یه دفعه دستگیره در کشیده شود ...که از جام پریدم و ایستادم ک قامت تهیونگ توی چهار چوب در نمایان شد...
زیادی سرد و عصبانی...بود تهیونگ وارد اتاق شد و در پشت سرش بست و نزدیکم شد...نمیدونستم قراره بود چیکار کنه...
نزدیکم شد... ت...ت..تهیونگ...
قبل از اینکه بخوام حرفم و کامل کنم دیدم دست تهیونگ بالا رفت و محکم رو صورتم نشست طوری ک از شدت قدرت اون سیلی گوشام سوت میکشید رو زمین افتادم و حس کردم دنیا دور سرم میچرخه...تهیونگ جلوم زانو زد و صورتم و گرفت و سرمو بالا کرد و با چشمای قرمز شده تو صورتم غرید:
طوری ک نزدیک بودم حنجره ش پاره بشه
تهیونگ: تو ب چه حقه ای به ا/ت گفتی بی پدر مادر هاان؟
ترسیده نمیدونستم چی بهش بگم...ولی...ولی اون..دختر
تهیونگ دوباره( داد) زد
گفتی یا نه؟
میگم گفتی یا نه؟
رونیکا: بازبون عاجز شده و با حالتی ک داشتم هق هق میکردم بهش گفتم اره...
تهیونگ: تو خیلی بیجا کردی اون حرفو به ا/ت گفتی ظاهرا نمیخوای آدم شی نه؟ ولی من قراره کاری کنم ک آدم شی...کاری میکنم ک از بدنیا اومدنت پشیمون شی...همینی ک تهیونگ میخواست سیلی دوم بهم بزنه...که اقاجون در باز کرد...
پدربزرگ تهیونگ: اینجا چ خبره؟ هان؟ چ وضعشه؟
مادر رونیکا: دخترم...دخترم...قربونت برم من حالت خوبه ؟
آقای کیم برای چی دخترم و زدی ؟
تهیونگ: از دخترت بپرس...(باداد)
و از اتاق خارج شد...
#قاتل_من
رفتم دست و صورتمو شستم و وارد اتاقم شدم احساس میکردم بدنم داغ شده و چشام از شدت گریه آتیش گرفته بود...روی تخت دراز کشیدم...و سعی کردم چشامو ببندم....و ب هیچی فک نکنم...
ویو/تهیونگ
توی پذیرای نشسته بودیم و گرم حرف زدن بودیم و پدربزرگ داشت در مورد دوران بچگیش و زمان های گذشته تعریف میکرد... که یهو کوک وارد سالن شود و باعصبانیت کامل گفت
کوک: تهیونگ امکانش هست چند دقیقه وقتتو بگیرم...یه کار مهم باهات دارم ک باید بدونی ....
تهیونگ: البته کوک
پدربزرگ تهیونگ: چیزی شده؟ چرا رمزی حرف میزنید اگ اتفاقیه ب ماهم بگید...بدونیم
کوک: نه اقاجون چیز مهمی نیست میخواستم در مورد کارهای شرکت با تهیونگ حرف بزنم...
تهیونگ: بااجازه...
کوک بیا بریم تو دفترم بشینیم...
تهیونگ به پیشخدمت اشاره کرد و گفت دوتا فنجون قهوه تو دفترم بیار...
+چشم...قربان
وارد دفتر شدن و روی مبل نشستن و کوک همه چیو واس تهیونگ تعریف کرد از اومدن ا/ت و دعوای رونیکا تا گریه های ا/ت و.....
تهیونگ با چهره عصبانی به کوک خیره شد وگفت
درستش میکنم کوک....فقط صب کن...
ویو رونیکا
لباسامو عوض کردم...و شیشه ادکلن گرفتم و چند پافی زدم و رو تخت نشستم و شروع کردم به لاک زدن و از اینکه تونستم حرفامو به اون دختره بی کس بگم ب خودم افتخار میکردم....
یه دفعه دستگیره در کشیده شود ...که از جام پریدم و ایستادم ک قامت تهیونگ توی چهار چوب در نمایان شد...
زیادی سرد و عصبانی...بود تهیونگ وارد اتاق شد و در پشت سرش بست و نزدیکم شد...نمیدونستم قراره بود چیکار کنه...
نزدیکم شد... ت...ت..تهیونگ...
قبل از اینکه بخوام حرفم و کامل کنم دیدم دست تهیونگ بالا رفت و محکم رو صورتم نشست طوری ک از شدت قدرت اون سیلی گوشام سوت میکشید رو زمین افتادم و حس کردم دنیا دور سرم میچرخه...تهیونگ جلوم زانو زد و صورتم و گرفت و سرمو بالا کرد و با چشمای قرمز شده تو صورتم غرید:
طوری ک نزدیک بودم حنجره ش پاره بشه
تهیونگ: تو ب چه حقه ای به ا/ت گفتی بی پدر مادر هاان؟
ترسیده نمیدونستم چی بهش بگم...ولی...ولی اون..دختر
تهیونگ دوباره( داد) زد
گفتی یا نه؟
میگم گفتی یا نه؟
رونیکا: بازبون عاجز شده و با حالتی ک داشتم هق هق میکردم بهش گفتم اره...
تهیونگ: تو خیلی بیجا کردی اون حرفو به ا/ت گفتی ظاهرا نمیخوای آدم شی نه؟ ولی من قراره کاری کنم ک آدم شی...کاری میکنم ک از بدنیا اومدنت پشیمون شی...همینی ک تهیونگ میخواست سیلی دوم بهم بزنه...که اقاجون در باز کرد...
پدربزرگ تهیونگ: اینجا چ خبره؟ هان؟ چ وضعشه؟
مادر رونیکا: دخترم...دخترم...قربونت برم من حالت خوبه ؟
آقای کیم برای چی دخترم و زدی ؟
تهیونگ: از دخترت بپرس...(باداد)
و از اتاق خارج شد...
۷.۴k
۲۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.