پارت ۴۱
۴۱
ویو ا.ت
میدونستم نمیتونم همینطوری از دست کوک و هوسوک فرار کنم پس تصمیم گرفتم برم آمریکا...اونجا یه مدت میمونم تا مغزم آروم شه...بلیطارو چک کردم...خوبه واسه فردا صبح داره...باید برمیگشتم عمارت وسایلمو بر میداشتم...از خونه درخیتیم اومدم بیرون و سوار موتورم شدم...عاشق رانندگی با موتور بودم...رسیدم به عمارت...درو باز کردم و رفتم تو...تا پامو گذاشتم تو سالن چهره عصبانی جیهوپو دیدم اما نادیده گرفتم...اصلا انگار کسی تو عمارت وجود نداره...رفتم از پله ها بالا تا به اتاقا برسم...رفتم تو اتاقم و ساکمو برداشتم...یه مشت وسایل ضروری برداشتم و گذاشتم تو ساک
...لباس فقط یه دست گذاشتم چون وقتی رسیدم اونجا میرم لباس میخرم...البته حوصلشو ندارم...آنلاین سفارش میدم...شت داشت یادم میرفت...رفتم و از کنار تختم قاب عکسم با جیمینو برداشتم و تو ساک گذاشتم...ساکمو که پیچیدم رفتم پایین...داشتم از عمارت میرفتم بیرون که
کوک. کجا؟
بهش اهمیت ندادم و به راه رفتنم ادامه دادم
کوک. گفتم کجا ( داد )
ا.ت. جهنم
حتی یک ثانیه هم واینسادم و سوار موتور شدم...شت سوئیچش تو اتاقه...چاره دیگه ای نداشتم...دوباره برگشتم تو عمارت...چند قدم که رفتم تو در پشت سرم بسته و قفل شد
ا.ت. ایندفعه کی میخواد زندونیم کنه؟
کوک. تو جایی نمیری
ا.ت. من فردا صبح میرم آمریکا تو هم جلومو نمیتونی بگیری
کوک. بس کن ا.ت...به خودت بیا...اگه جیمین اینکارو نمیکرد جون وو مافیا ها رو علیهت متحد میکرد...تو فکر میکنی چرا اون روز تو بیمارستان جیمین و باباش بحثشون شده بود؟ جون وو به جیمین گفته بود که میخواد اینکارو کنه...جیمین اینکارو کرد تا باباش از اینکار پشیمون شه ( داد )
ا.ت. میتونست بهم بگه...چرا نگفت بهم که نقششه؟ شما ها میفهمین دارین چی میگین؟ چرا من باید قربانی بشم؟میتونست بگه که این زندونی کردن و شکنجه روحی دادن من همش بازیه اما نگفت...شما ها منو بازی دادین...ازم استفاده کردین( داد )...دیگه نه این شغل برام مهمه نه تو نه هوسوک نه جیمین...فقط میخوام برم جایی که هیچکسو نشناسم...الانم اگه باز میخوای زندانیم کنی تا فردا شب فرار کردم...خودتم اینو میدونی
کوک. پس منم به همین راحتی کنار گذاشتی؟
ا.ت. تو چطور منو تو یک سال و نیم که از ثانیه اول تا آخرش فقط داشتم نابود میشدم کنار گذاشتی؟ منم همونکارو میکنم...من توی این یکسال و نیم نیاز به یکی داشتم که پیشم باشه...نیاز به یه برادر داشتم اما تو نبودی...هیچوقت نبودی...اما میدونی فرقش چیه؟ اگه من برم تو مثل من نابود نمیشی...این خودش یه تخفیف بزرگه
بعدم سوئیچو از رو میز اتاقم برداشتم و دوباره برگشتم تو سالن
ا.ت. کلیدو بده من
هوسوک. نمیتونی بری
ا.ت. به تو نبودم
کوک. چند وقت میمونی؟
ا.ت. تا آخر عمر
یونا. یعتی اینقدر راحت همه رو کنار گذاشتی؟
ا.ت. این همونکاریه که شما کردین...کلیدو بده
کوک. اگه خواستی میتونی فرار کنی
ا.ت. حوصلتونو ندارم
جیمین. تو هیج جا نمیری
ا.ت. به به مث که جمعتون جمعه...میدونستین یه چیزی خیلی عجیبه...جدیدا کسایی که هیچ نسبتی باهام ندارن برام تصمیم میگیرن
کوک. من هیچ نسبتی ندارم؟
ا.ت. من کیم ا.تم...کیم ا.ت ۲۰ ساله...با جئون جانگکوک هیچ نسبتی ندارم
کوک. که اینطور
بعدم کلیدو برت کرد سمتم
کوک. برو
جیمین. داری چیکار میکنی؟
کوک. بذار بره...حالا که ما رو فراموش میخواد کنه چه اینجا باشه چه آمریکا ما رو فراموش میکنه
جیمین. نه من نمیذارم
ا.ت. دیگه دیره
رفتم و درو باز کردم...کلیدو واسه جیمین پرت کردم و سوار موتور شدم
یونا. نه صبر کن
ا.ت. بله
یونا. منم باهات میام
ا.ت. نه
یونا. میگم منم باهات میام
ا.ت. نمیتونی باهام بیای
یونا. چرا؟
ا.ت. باید یکی اینجا باشه که حواسش به کوک باشه
یونا. پس کی حواسش به توعه؟
ا.ت. نیازی نیست کسی حواسش بهم باشه...راستی یه چیزیو میخواستم به همه بگم یادم رفت
دوباره برگشتم تو عمارت اما یه پام بیرون در بود یه پام تو
ا.ت. نمیخوام این باند به دست تو بیوفته آقای جئون
کوک. چی؟ آقای جئون؟
ا.ت. این باند مال یوناست...تا وقتی من برگردم همین اوضاعه
یونا. اما من بلد نیستم
ویو ا.ت
میدونستم نمیتونم همینطوری از دست کوک و هوسوک فرار کنم پس تصمیم گرفتم برم آمریکا...اونجا یه مدت میمونم تا مغزم آروم شه...بلیطارو چک کردم...خوبه واسه فردا صبح داره...باید برمیگشتم عمارت وسایلمو بر میداشتم...از خونه درخیتیم اومدم بیرون و سوار موتورم شدم...عاشق رانندگی با موتور بودم...رسیدم به عمارت...درو باز کردم و رفتم تو...تا پامو گذاشتم تو سالن چهره عصبانی جیهوپو دیدم اما نادیده گرفتم...اصلا انگار کسی تو عمارت وجود نداره...رفتم از پله ها بالا تا به اتاقا برسم...رفتم تو اتاقم و ساکمو برداشتم...یه مشت وسایل ضروری برداشتم و گذاشتم تو ساک
...لباس فقط یه دست گذاشتم چون وقتی رسیدم اونجا میرم لباس میخرم...البته حوصلشو ندارم...آنلاین سفارش میدم...شت داشت یادم میرفت...رفتم و از کنار تختم قاب عکسم با جیمینو برداشتم و تو ساک گذاشتم...ساکمو که پیچیدم رفتم پایین...داشتم از عمارت میرفتم بیرون که
کوک. کجا؟
بهش اهمیت ندادم و به راه رفتنم ادامه دادم
کوک. گفتم کجا ( داد )
ا.ت. جهنم
حتی یک ثانیه هم واینسادم و سوار موتور شدم...شت سوئیچش تو اتاقه...چاره دیگه ای نداشتم...دوباره برگشتم تو عمارت...چند قدم که رفتم تو در پشت سرم بسته و قفل شد
ا.ت. ایندفعه کی میخواد زندونیم کنه؟
کوک. تو جایی نمیری
ا.ت. من فردا صبح میرم آمریکا تو هم جلومو نمیتونی بگیری
کوک. بس کن ا.ت...به خودت بیا...اگه جیمین اینکارو نمیکرد جون وو مافیا ها رو علیهت متحد میکرد...تو فکر میکنی چرا اون روز تو بیمارستان جیمین و باباش بحثشون شده بود؟ جون وو به جیمین گفته بود که میخواد اینکارو کنه...جیمین اینکارو کرد تا باباش از اینکار پشیمون شه ( داد )
ا.ت. میتونست بهم بگه...چرا نگفت بهم که نقششه؟ شما ها میفهمین دارین چی میگین؟ چرا من باید قربانی بشم؟میتونست بگه که این زندونی کردن و شکنجه روحی دادن من همش بازیه اما نگفت...شما ها منو بازی دادین...ازم استفاده کردین( داد )...دیگه نه این شغل برام مهمه نه تو نه هوسوک نه جیمین...فقط میخوام برم جایی که هیچکسو نشناسم...الانم اگه باز میخوای زندانیم کنی تا فردا شب فرار کردم...خودتم اینو میدونی
کوک. پس منم به همین راحتی کنار گذاشتی؟
ا.ت. تو چطور منو تو یک سال و نیم که از ثانیه اول تا آخرش فقط داشتم نابود میشدم کنار گذاشتی؟ منم همونکارو میکنم...من توی این یکسال و نیم نیاز به یکی داشتم که پیشم باشه...نیاز به یه برادر داشتم اما تو نبودی...هیچوقت نبودی...اما میدونی فرقش چیه؟ اگه من برم تو مثل من نابود نمیشی...این خودش یه تخفیف بزرگه
بعدم سوئیچو از رو میز اتاقم برداشتم و دوباره برگشتم تو سالن
ا.ت. کلیدو بده من
هوسوک. نمیتونی بری
ا.ت. به تو نبودم
کوک. چند وقت میمونی؟
ا.ت. تا آخر عمر
یونا. یعتی اینقدر راحت همه رو کنار گذاشتی؟
ا.ت. این همونکاریه که شما کردین...کلیدو بده
کوک. اگه خواستی میتونی فرار کنی
ا.ت. حوصلتونو ندارم
جیمین. تو هیج جا نمیری
ا.ت. به به مث که جمعتون جمعه...میدونستین یه چیزی خیلی عجیبه...جدیدا کسایی که هیچ نسبتی باهام ندارن برام تصمیم میگیرن
کوک. من هیچ نسبتی ندارم؟
ا.ت. من کیم ا.تم...کیم ا.ت ۲۰ ساله...با جئون جانگکوک هیچ نسبتی ندارم
کوک. که اینطور
بعدم کلیدو برت کرد سمتم
کوک. برو
جیمین. داری چیکار میکنی؟
کوک. بذار بره...حالا که ما رو فراموش میخواد کنه چه اینجا باشه چه آمریکا ما رو فراموش میکنه
جیمین. نه من نمیذارم
ا.ت. دیگه دیره
رفتم و درو باز کردم...کلیدو واسه جیمین پرت کردم و سوار موتور شدم
یونا. نه صبر کن
ا.ت. بله
یونا. منم باهات میام
ا.ت. نه
یونا. میگم منم باهات میام
ا.ت. نمیتونی باهام بیای
یونا. چرا؟
ا.ت. باید یکی اینجا باشه که حواسش به کوک باشه
یونا. پس کی حواسش به توعه؟
ا.ت. نیازی نیست کسی حواسش بهم باشه...راستی یه چیزیو میخواستم به همه بگم یادم رفت
دوباره برگشتم تو عمارت اما یه پام بیرون در بود یه پام تو
ا.ت. نمیخوام این باند به دست تو بیوفته آقای جئون
کوک. چی؟ آقای جئون؟
ا.ت. این باند مال یوناست...تا وقتی من برگردم همین اوضاعه
یونا. اما من بلد نیستم
۳.۵k
۲۶ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.