سناریو کوتاه ☁️✨
برادرش سال پیش اون رو توی این دنیای بی رحم تنها گذاشت....
اون فقط نوزده سال سن داشت...
شبانه روز کار پاره وقت بعد از دانشگاه انجام می داد تا بتونه هزینه
هاش رو تامین کنه...
دنیا با اون سرد شده بود و حالا...نبود گرمای آغوش برادرش بیشتر حس می شد...
کمد لباسهای برادرش رو باز می کنه...
پیرهن سفیدی از لباسهای برادرش برمی داره...
اون رو می پوشه...و آستینهای پیرهن رو به صورتش می چسبونه و با تمام وجود بو می کشه...
اشک از چشماش جاری میشه...
+چرا منو تنها گذاشتی؟!..ها؟!...تا کی باید صبر کنم تا دوباره بتونم دستات رو بگیرم؟!....هق هق...فقط می خوام یه بار دیگه بغلت کنم...هق..فقط یه بار!...هق هق هق...یونگیااا!....تو بهشت جات راحته؟!...هق..لطفا...لطفا مواظبم باش!...از همون راه دور!...هق هق...خیلی دور!...
درحالی که اشکاش مثل کریستالهای درخشان اولین برف زمستون از صورتش می افتادن...با همون لباس به خواب فرو میره..........
#shortscenarios_by_myj
اون فقط نوزده سال سن داشت...
شبانه روز کار پاره وقت بعد از دانشگاه انجام می داد تا بتونه هزینه
هاش رو تامین کنه...
دنیا با اون سرد شده بود و حالا...نبود گرمای آغوش برادرش بیشتر حس می شد...
کمد لباسهای برادرش رو باز می کنه...
پیرهن سفیدی از لباسهای برادرش برمی داره...
اون رو می پوشه...و آستینهای پیرهن رو به صورتش می چسبونه و با تمام وجود بو می کشه...
اشک از چشماش جاری میشه...
+چرا منو تنها گذاشتی؟!..ها؟!...تا کی باید صبر کنم تا دوباره بتونم دستات رو بگیرم؟!....هق هق...فقط می خوام یه بار دیگه بغلت کنم...هق..فقط یه بار!...هق هق هق...یونگیااا!....تو بهشت جات راحته؟!...هق..لطفا...لطفا مواظبم باش!...از همون راه دور!...هق هق...خیلی دور!...
درحالی که اشکاش مثل کریستالهای درخشان اولین برف زمستون از صورتش می افتادن...با همون لباس به خواب فرو میره..........
#shortscenarios_by_myj
۲۳.۰k
۱۰ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.