پارت ۱۹
#پارت_۱۹
سر خوردم و نشستم رو زمین...گریم گرفته بود...اصلا نمیتونستم نگهش دارم.....
اون گودزیلا هم مونده بود منو نگاه میکرد...صدای در رو شنیدم...هع پس رفت
وقتی گریم کمتر شد.....بلند شدم...یهو چشم افتاد به مانتوم که رو زمین افتاده بود.....با ترس یه نگاه به خودم کردم...
خااااک تو سرم تمام مدت با آستین حلقه ای جلوش بودم.....بی آبرو شدم رفت...اصلا به چه حقی مانتوم رو دراورده...اه....بیشعور
مانتوم رو پوشیدم..تا اومدم از در برم بیرون اومد داخل...بین دستاش هم چسب زخم و اینا بود
چشماشو ریز کرد...
-کجا با این عجله؟
-میخوام برم...
-اون وقت کی همچین اجازه ای رو داده؟
-خودم
-خودت غلط کردی
-درست صحبت کن
-هر جور بخوام صحبت میکنم...حالا هم دراز بکش تا پانسمانت رو عوض کنم
-ن.....می......خوام....بزار برم
-نمیشه...یادت باشه بهم مدیونی
-خیل خب ممنون که جونمو نجات دادین
به در تکیه داد....کل هیکل گندش دررو گرفته بود
-پول بیمارستان رو یادت رفته....
-پول رو میدم
-چطور....بابات هم مونده
-میدونم...میدونم...یه کاریش میکنم
یهو از کوره در رفت و داد زد
-د بخواب ....داری رو اعصابم راه میری
یعنی میتونم بگم خودمو خیس کردم....این چرا وحشی شد یهو
منم اروم و سر به زیر نشستم
اومد سمتم و هلم داد البته نه محکم....میخواست دراز بکشم..
-در بیار مانتوت رو...
-اما
-گفتم دربیار
خودش دست به کار شد و دراوردش
منی که جلو هیچکس کم نمیاوردم...جلو این موش میشدم..
اصلا به اینم نگاه نکردم....هم مانتوم خونی بود هم تاپم....یه دفعه هیــــن بلندی کشیدم...که ترسید...هههه...اخه
-پ چته؟
-لباسام پر خون و پارن.....
-نه پ میخواد تمیز باشن....اینطوری میخواستی بری بیرون
-حاله یه فکری میکنم
وقتی پانسمان میکرد تو سکوت نگاش میکردم...همیشه با اخم بود...بابا میدونیم با اخم جذابی...یه نمه بخند...
یهو نگاهمو غافلگیر کرد #حقیقت_رویایی
لایک و نظر فراموش نشه😊
سر خوردم و نشستم رو زمین...گریم گرفته بود...اصلا نمیتونستم نگهش دارم.....
اون گودزیلا هم مونده بود منو نگاه میکرد...صدای در رو شنیدم...هع پس رفت
وقتی گریم کمتر شد.....بلند شدم...یهو چشم افتاد به مانتوم که رو زمین افتاده بود.....با ترس یه نگاه به خودم کردم...
خااااک تو سرم تمام مدت با آستین حلقه ای جلوش بودم.....بی آبرو شدم رفت...اصلا به چه حقی مانتوم رو دراورده...اه....بیشعور
مانتوم رو پوشیدم..تا اومدم از در برم بیرون اومد داخل...بین دستاش هم چسب زخم و اینا بود
چشماشو ریز کرد...
-کجا با این عجله؟
-میخوام برم...
-اون وقت کی همچین اجازه ای رو داده؟
-خودم
-خودت غلط کردی
-درست صحبت کن
-هر جور بخوام صحبت میکنم...حالا هم دراز بکش تا پانسمانت رو عوض کنم
-ن.....می......خوام....بزار برم
-نمیشه...یادت باشه بهم مدیونی
-خیل خب ممنون که جونمو نجات دادین
به در تکیه داد....کل هیکل گندش دررو گرفته بود
-پول بیمارستان رو یادت رفته....
-پول رو میدم
-چطور....بابات هم مونده
-میدونم...میدونم...یه کاریش میکنم
یهو از کوره در رفت و داد زد
-د بخواب ....داری رو اعصابم راه میری
یعنی میتونم بگم خودمو خیس کردم....این چرا وحشی شد یهو
منم اروم و سر به زیر نشستم
اومد سمتم و هلم داد البته نه محکم....میخواست دراز بکشم..
-در بیار مانتوت رو...
-اما
-گفتم دربیار
خودش دست به کار شد و دراوردش
منی که جلو هیچکس کم نمیاوردم...جلو این موش میشدم..
اصلا به اینم نگاه نکردم....هم مانتوم خونی بود هم تاپم....یه دفعه هیــــن بلندی کشیدم...که ترسید...هههه...اخه
-پ چته؟
-لباسام پر خون و پارن.....
-نه پ میخواد تمیز باشن....اینطوری میخواستی بری بیرون
-حاله یه فکری میکنم
وقتی پانسمان میکرد تو سکوت نگاش میکردم...همیشه با اخم بود...بابا میدونیم با اخم جذابی...یه نمه بخند...
یهو نگاهمو غافلگیر کرد #حقیقت_رویایی
لایک و نظر فراموش نشه😊
۵۰.۷k
۱۰ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.