سوکوکو p2
ویو چویا
که یک دفعه در باز شد و اون حرومزاده اومد تو( به بزرگی خودتون ببخشید دیگر) و با یک لبخندی که توش تمسخر توش موج میزد بهم نگاه کرد و گفت
دازای: ببینم از گوسفند که انداختنت بیرون می خواهی خودکشی کنی؟
و بعد به کتاب قرمز رنگ اشاره کرد که روش نوشته بود راهنمای خودکشی تازه یادم اومد که چرا این کتاب انقدر اشنا است این کتاب برای همین حرومزاده است اگر به خاطر اون نبود الان اینجا نبودم اون حرومزاده ی.....
که دازای گفت : حالا با اون نگاهت نخورمون اصلا توی اتاق من چیکار می کنی
وقتی این حرف و زد عصبی نگاهش کردم یعنی باید با این توی اتاق باشم؟ پرسیدم
چویا: وایسا اتاق تو؟
دازای که فهمیده بود باید با چویا توی یک اتاق باشه خوشحال شد و گفت
دازای : وای چقدر خوب اینجوری می تونم با سگم توی یک اتاق باشم و هر وقت دلم خواست بهش دستور بدم
ویو نویسنده ( خودم و می گم >♡< )
چویا همینجوری عصبی به دازای نگاه می کرد و گفت هوی من اینجا فقط یک سگ می بینم که اونم تویی
دازای خندید و بعد گفت :که اینطور پس می خواهی ادا اوسول در بیاری قبول کن دیگر این تو بودی که باختی و الانم طبق شرط سگ منی
چویا با اعصاب خوردی گفت من سگ هیچکس نیستم
و بعد در کوبید و رفت بیرون و دازای و توی اتاق تنها گذاشت
ویو دازای
خب انگار با این هویج توی یک اتاقم قراره لذت بخش باشه
کتاب راهنمای کتاب خودکشی را برداشتم و خودم پرت کردم روی تخت و شروع کردم به خوندن ولی حواسم همش به او هویجه پرت می شد خندیدم و آروم گفتم وای چقدر از اینکه چه کاری می تونم باهاش بکنم خوشحالم>♡<
ویو چویا
زمان 7 PM
واقعا چرا باید با اون حرومزاده بانداژی توی یک اتاق باشم داشتم می رفتم سمت اتاق موری سان که بگم من و از توی اتاق اون برداره ولی بعد منصرف شدم اخر می رفتم چی می گفتم هنوز از راه نرسیده برم یک درخواست کنم ازش . که فهمیدم مجبورم اون بانداژی را تحمل کنم از مافیا زدم بیرون و همینجوری چرخ می زدم که وقتی داشتم می رسیدم نگاهم به یک فروشگاه افتاد(فروشگاهه مواد غذایی می فروخت) وارد شدم و داشتم چرخ میزدم که رسیدم به یک قسمتی که پر نوشیدنی بود یک چیزی توجه منو خیلی به خودش جلب کرد اسمش بود پتروس(بله داریم نحوه آشنایی چویا را با پتروس می بینیم@~@) رفتم سمتش برش داشتم و پولش و حساب کردم و رفتم
تصمیم گرفتم امتحانش کنم برای همین درش و باز کردم از سرش شروع کردم به خوردن یک قطره از گوشه ی لبم بیرون ریخت واقعا خوش طعم بود
ویو نویسنده
همینجوری قلپ قلپ می خورد و راه می رفت هر دختری که توی خیابون رد می شد اول یک نگاه به اون می کرد و بعد رد می ش و حتی پسر ها هم مجذوب اون چشم هاش که مثل اقیانوس عمیق بود می شدند چویا که ندونسته مسته مست شده بود داشت تلو تلو می خورد که یک دفعه با یک مرد برخورد کرد
مرد گفت : هوی جلوت را نگاه کن بچه
چویا آروم گفت : متاسفم
مرد که فهمیده بود چویا کاملا مسته و چیزی حالیش نیست دستش و کشید ..........
___________________اتمام پارت دوم ___________________
خب اینم پارت دوم لطفا حمایت بشه ببخشید دیر شد هر کاری کردم پارت ۲ را نتونستم بزارم آره دیگر همین پس تا درودی دیگر بدرود🙂
که یک دفعه در باز شد و اون حرومزاده اومد تو( به بزرگی خودتون ببخشید دیگر) و با یک لبخندی که توش تمسخر توش موج میزد بهم نگاه کرد و گفت
دازای: ببینم از گوسفند که انداختنت بیرون می خواهی خودکشی کنی؟
و بعد به کتاب قرمز رنگ اشاره کرد که روش نوشته بود راهنمای خودکشی تازه یادم اومد که چرا این کتاب انقدر اشنا است این کتاب برای همین حرومزاده است اگر به خاطر اون نبود الان اینجا نبودم اون حرومزاده ی.....
که دازای گفت : حالا با اون نگاهت نخورمون اصلا توی اتاق من چیکار می کنی
وقتی این حرف و زد عصبی نگاهش کردم یعنی باید با این توی اتاق باشم؟ پرسیدم
چویا: وایسا اتاق تو؟
دازای که فهمیده بود باید با چویا توی یک اتاق باشه خوشحال شد و گفت
دازای : وای چقدر خوب اینجوری می تونم با سگم توی یک اتاق باشم و هر وقت دلم خواست بهش دستور بدم
ویو نویسنده ( خودم و می گم >♡< )
چویا همینجوری عصبی به دازای نگاه می کرد و گفت هوی من اینجا فقط یک سگ می بینم که اونم تویی
دازای خندید و بعد گفت :که اینطور پس می خواهی ادا اوسول در بیاری قبول کن دیگر این تو بودی که باختی و الانم طبق شرط سگ منی
چویا با اعصاب خوردی گفت من سگ هیچکس نیستم
و بعد در کوبید و رفت بیرون و دازای و توی اتاق تنها گذاشت
ویو دازای
خب انگار با این هویج توی یک اتاقم قراره لذت بخش باشه
کتاب راهنمای کتاب خودکشی را برداشتم و خودم پرت کردم روی تخت و شروع کردم به خوندن ولی حواسم همش به او هویجه پرت می شد خندیدم و آروم گفتم وای چقدر از اینکه چه کاری می تونم باهاش بکنم خوشحالم>♡<
ویو چویا
زمان 7 PM
واقعا چرا باید با اون حرومزاده بانداژی توی یک اتاق باشم داشتم می رفتم سمت اتاق موری سان که بگم من و از توی اتاق اون برداره ولی بعد منصرف شدم اخر می رفتم چی می گفتم هنوز از راه نرسیده برم یک درخواست کنم ازش . که فهمیدم مجبورم اون بانداژی را تحمل کنم از مافیا زدم بیرون و همینجوری چرخ می زدم که وقتی داشتم می رسیدم نگاهم به یک فروشگاه افتاد(فروشگاهه مواد غذایی می فروخت) وارد شدم و داشتم چرخ میزدم که رسیدم به یک قسمتی که پر نوشیدنی بود یک چیزی توجه منو خیلی به خودش جلب کرد اسمش بود پتروس(بله داریم نحوه آشنایی چویا را با پتروس می بینیم@~@) رفتم سمتش برش داشتم و پولش و حساب کردم و رفتم
تصمیم گرفتم امتحانش کنم برای همین درش و باز کردم از سرش شروع کردم به خوردن یک قطره از گوشه ی لبم بیرون ریخت واقعا خوش طعم بود
ویو نویسنده
همینجوری قلپ قلپ می خورد و راه می رفت هر دختری که توی خیابون رد می شد اول یک نگاه به اون می کرد و بعد رد می ش و حتی پسر ها هم مجذوب اون چشم هاش که مثل اقیانوس عمیق بود می شدند چویا که ندونسته مسته مست شده بود داشت تلو تلو می خورد که یک دفعه با یک مرد برخورد کرد
مرد گفت : هوی جلوت را نگاه کن بچه
چویا آروم گفت : متاسفم
مرد که فهمیده بود چویا کاملا مسته و چیزی حالیش نیست دستش و کشید ..........
___________________اتمام پارت دوم ___________________
خب اینم پارت دوم لطفا حمایت بشه ببخشید دیر شد هر کاری کردم پارت ۲ را نتونستم بزارم آره دیگر همین پس تا درودی دیگر بدرود🙂
۲.۷k
۱۷ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.