همیشه بد نیست
همیشه بد نیست
(پارت13)
اون اینجا چی میخواد.ای بابا مثلاً اومدیم از دستش راحت باشیم.سریع دست ران و گرفتم و بهش گفتم
_بیا بریم تو اتاق. خاله بهش نگین ما اینجاییم
_باشه ولی چرا؟
_تو راه همو دیدیم دعوامون شد برا همین
_باشه برین تو اتاق آکاری
رفتیم تو اتاق آکاری.اتاقش از اتاق منم بدتر بود.من رفتم رو تخت و ران رو صندلی پشت میز نشست.چند دقیقه ای سکوت بود که ران گفت
_برم بزنمش
_نه ولش کن
_خب تا کی قراره این تو بمونیم
_تا وقتی که بره
_اومدیو نرفت.
_خب ما میریم
_اصن همین...
با صدایی که اومدن حرف ران قطع شد.صدای نکره یوگی بود
_امروز جینی و تاکو رو دیدم
_جینی گفته تو بهش اینو نگی
_چیو؟
_گفته بهش نگی جینی
_اون واقعا بامزس.اوه چه همه خوراکی.خبریه؟
_نه داداش اینا ذخیره های آکاریه.
_منم بخورم
ران خیلی یجوری بود.نمیدونم چجوری. ولی قیافش عصبی نبود.خنثی هم نبود.نمیفهمم چشه.صدای آکاری اومد که بلند گفت
_آممم نمیدونم میتونه.صب کن برم تو اتاقم ببینم دیگه خوراکی ندارم.
اومد تو اتاق و گفت
_الان من یوگی رو میفرستم دنبال نخود سیاه.شما هم از در اتاق مامان بابا برین.باشه؟
_اوکی. آکاری مواظب خودت باش.
_هی جینی همچین میگی انگار جنگه من دارم فراریتون میدم.ی یوگیه دیگه
با این حرفش خندم گرفت. از اتاق رفت بیرون.با صدای در فهمیدیم یوگی رفته.پس از اتاق اومدیم بیرون ولی با چیزی که دیدیم سکته کردیم.یوگی آکاری رو به دیوار چسبونده بود و سعی میکرد ببوستش.ران رفت یدونه زد رو شونش.یوگی که برگشت با دیدن تعجب و کرد به لکنت افتاد.من سریع رفتم پیش آکاری.صورتش از اشک خیس شده بود.بغلش کردم و به یوگی و ران نگاه کردم.ران همونطور دست به جیب منتظر جوابی از یوگی بود که یوگی گفت.
_اصن به تو چه ها؟آکاری منو دوست داره.ما با هم قرار میذاریم.
وقتی یوگی این حرفا رو گفت آکاری سرش از بغل من بیرون آورد و سریع گفت
_من بمیرمم با تو قرار نمیذارم عوضی متجاوز
_خب یوگی حرفی میمونه.
_من که کاریش نکردم
_اون و شاید ولی هیجین و چی؟
_چی؟ من؟ چی..کار... اصن نمیفهمم
_هیجین همه چیو بهم گفت.خیلی عوضی هستی
یوگی پوزخندی زد و دستاش و تو جیبش برد و صاف وایستاد.
_آره خب که چی میخوای چیکار کنی
ران عربده کشید
_عوضییی چطور روت میشه اینارو بگی و بعد ی سیلی خوشگل و صدا دار زد تو صورتش.صدای جیغ من و آکاری بلند شد.چرا این اتفاقا برای من میوفتاد.من هنوز برای این اتفاقا خیلی بچم.این حقم نیست.
تقریباً سه ماه بعد
_هیجین بدو دیگه
_برادر من عجله کار بدیه
_کار شیطونه
_همینی که مامان میگه
صدای بابا از پایین اومد.
_بدویین وگرنه تنها میرم.
_بابا اگه بخوای تنها بری هیجین و میندازم به جونت.
_من و تهدید میکنی؟
و یکی از بالشتکای مبل و پرت طرفش.ولی بهش نرسید.بالاخره آماده شدیم.وایی امروز میریم توکیو خونه مامان بزرگ.قراره ی عالمه سوشی درست کنیم ی عالمهههههه.امیدوارم یوگی سر عقل اومده باشه.البته امیدوارم.
تازه داستان داره شروع میشه 🤏
(پارت13)
اون اینجا چی میخواد.ای بابا مثلاً اومدیم از دستش راحت باشیم.سریع دست ران و گرفتم و بهش گفتم
_بیا بریم تو اتاق. خاله بهش نگین ما اینجاییم
_باشه ولی چرا؟
_تو راه همو دیدیم دعوامون شد برا همین
_باشه برین تو اتاق آکاری
رفتیم تو اتاق آکاری.اتاقش از اتاق منم بدتر بود.من رفتم رو تخت و ران رو صندلی پشت میز نشست.چند دقیقه ای سکوت بود که ران گفت
_برم بزنمش
_نه ولش کن
_خب تا کی قراره این تو بمونیم
_تا وقتی که بره
_اومدیو نرفت.
_خب ما میریم
_اصن همین...
با صدایی که اومدن حرف ران قطع شد.صدای نکره یوگی بود
_امروز جینی و تاکو رو دیدم
_جینی گفته تو بهش اینو نگی
_چیو؟
_گفته بهش نگی جینی
_اون واقعا بامزس.اوه چه همه خوراکی.خبریه؟
_نه داداش اینا ذخیره های آکاریه.
_منم بخورم
ران خیلی یجوری بود.نمیدونم چجوری. ولی قیافش عصبی نبود.خنثی هم نبود.نمیفهمم چشه.صدای آکاری اومد که بلند گفت
_آممم نمیدونم میتونه.صب کن برم تو اتاقم ببینم دیگه خوراکی ندارم.
اومد تو اتاق و گفت
_الان من یوگی رو میفرستم دنبال نخود سیاه.شما هم از در اتاق مامان بابا برین.باشه؟
_اوکی. آکاری مواظب خودت باش.
_هی جینی همچین میگی انگار جنگه من دارم فراریتون میدم.ی یوگیه دیگه
با این حرفش خندم گرفت. از اتاق رفت بیرون.با صدای در فهمیدیم یوگی رفته.پس از اتاق اومدیم بیرون ولی با چیزی که دیدیم سکته کردیم.یوگی آکاری رو به دیوار چسبونده بود و سعی میکرد ببوستش.ران رفت یدونه زد رو شونش.یوگی که برگشت با دیدن تعجب و کرد به لکنت افتاد.من سریع رفتم پیش آکاری.صورتش از اشک خیس شده بود.بغلش کردم و به یوگی و ران نگاه کردم.ران همونطور دست به جیب منتظر جوابی از یوگی بود که یوگی گفت.
_اصن به تو چه ها؟آکاری منو دوست داره.ما با هم قرار میذاریم.
وقتی یوگی این حرفا رو گفت آکاری سرش از بغل من بیرون آورد و سریع گفت
_من بمیرمم با تو قرار نمیذارم عوضی متجاوز
_خب یوگی حرفی میمونه.
_من که کاریش نکردم
_اون و شاید ولی هیجین و چی؟
_چی؟ من؟ چی..کار... اصن نمیفهمم
_هیجین همه چیو بهم گفت.خیلی عوضی هستی
یوگی پوزخندی زد و دستاش و تو جیبش برد و صاف وایستاد.
_آره خب که چی میخوای چیکار کنی
ران عربده کشید
_عوضییی چطور روت میشه اینارو بگی و بعد ی سیلی خوشگل و صدا دار زد تو صورتش.صدای جیغ من و آکاری بلند شد.چرا این اتفاقا برای من میوفتاد.من هنوز برای این اتفاقا خیلی بچم.این حقم نیست.
تقریباً سه ماه بعد
_هیجین بدو دیگه
_برادر من عجله کار بدیه
_کار شیطونه
_همینی که مامان میگه
صدای بابا از پایین اومد.
_بدویین وگرنه تنها میرم.
_بابا اگه بخوای تنها بری هیجین و میندازم به جونت.
_من و تهدید میکنی؟
و یکی از بالشتکای مبل و پرت طرفش.ولی بهش نرسید.بالاخره آماده شدیم.وایی امروز میریم توکیو خونه مامان بزرگ.قراره ی عالمه سوشی درست کنیم ی عالمهههههه.امیدوارم یوگی سر عقل اومده باشه.البته امیدوارم.
تازه داستان داره شروع میشه 🤏
۲.۴k
۲۹ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.