ددی مافیای من { پارت ۱۳}
ددی مافیای من { پارت ۱۳}
مامانم اومد . وای نه این آفتاب پرست اینجا چی میخواد آخه . خدا رفته موهاشو سبز کرده زنیکه ۶۰ ساله . من الان باید به این چی بگم .
کوک : سلام مامان
مامان : سلام این دختره کیه
کوک : همسرم هستن
مامان : پس ایشون عروس منه ؟
کوک : بله
مامان : نوه چی ؟
کوک : حامله هستن
چند سال بعد : .....
ا/ت ویو :
الان چند ساله که من و کوک ازدواج کردیم و بچمون به دنیا اومد یه پسر شیطون و پرو . قیافش عین کوک بود . اسمش جونگ هی هست و ۵ سالشه . شیطون که نیست واییی .
جونگ هی : ماماننننن بیدار شو بیدار شو
ا/ت : چی شده پسرم .
جونگ هی : تو و بابا لختین پاشین لباس بپوشین .
ا/ت : ای وای کوک پاشو ( ا/ت سریع بلند شد )
کوک : وای جونگ هی تو اینجا چی میخوای آخه . چقدر تو فضولی .
جونگ هی : آخه پاپا قراره بریم شرکت ذوق داشتم خوابم نبرد دیگه .
( جونگ هی یکم دستای تپل و سفیدی داره )
کوک : ای خدا
جونگ هی : پاپا تو مامانی شب چیکار میکردین ؟
کوک : اصلا به تو چه بچه جون .
جونگ هی : چرا مامانی همش میگفت آههه ددی بیشتر بیشتر وایییی
کوک زد زیر خنده
ا/ت : مرگ نخند آشغال
کوک : من و مامانی داشتیم برات
ا/ت زد تو دیک کوک
کوک : آخخخ لعنتی درد داشت
ا/ت : به درک پاشو با پسرت برو شرکت کار دارم
جونگ هی : بریممممم
جونگ هی بدو رفت بیرون لباس عوض کنه
کوک هم آماده شد فقط منتظر جونگ هی بودن
جونگ هی اومد
جونگ هی : چطور شدم مامانی ؟
ا/ت : جذاب خودمی
جونگ هی : چشمک زد 😂 ( پسره کوکه دیگه)
جونگ هی و کوک رفتن
داخل ماشین :
جونگ هی : پاپا داشتی میگفتی با مامانی چیکار میکردین ؟
کوک : هیچی پسرم
جونگ هی : بگو دیگه تلو خدا
کوک : داشتیم دعا میکردیم لک لکا برامون یه دختر بیارن
جونگ هی : آهااااا
( راستی بچه ها اولین باری هست که جونگ هی میره شرکت )
رسیدن .
جونگ هی سریع پیاده شد
کیف خرگوشیش رو برداشت دوید سمت شرکت
وارد شد رفت کنار منشی
جونگ هی : آهای تو
منشی : کی اینو راه داده اینجا
جونگ هی : من بابام رئیس این شرکته اخراجت میکنم .
کوک اومد
کوک : چی شده پسرم
جونگ هی : این خانوم بادکنکیه بهم گیر میده
کوک : نمیخوام پسرم امروز اذیت بشه
منشی : ب..بخشید قربان
کوک و جونگ هی رفتن داخل اتاق کار
جونگ هی : چقدر اینجا گشنگه
کوک : پسندیدی ؟
جونگ هی : آره
ته اومد
ته : سلام
جونگ هی : سلام دایی
ته : سلام عشق دایی چه خبر ( بغلش کرد گذاشتش روی شونه هاش)
جونگ هی : خبری نیست همه چی عالی
ته : چقدر خوب ( گذاشتش زمین )
ته : کوک اینم بسته های درخواستی
کوک : مرسی مرسی
ته : خواهش من رفتم
جونگ هی : دایی وایسا
ته : جانم دایی ؟
جونگ هی : عمه پان کجاست خوبه ؟
ته : آره اون الان تو خونه داره با ..
جونگ هی ؛ با عشق من بازی میکنه
کوک و ته با هم : چی ؟
جونگ هی : روشنک دیگه ! دختر دایی عزیزم
پایان
مامانم اومد . وای نه این آفتاب پرست اینجا چی میخواد آخه . خدا رفته موهاشو سبز کرده زنیکه ۶۰ ساله . من الان باید به این چی بگم .
کوک : سلام مامان
مامان : سلام این دختره کیه
کوک : همسرم هستن
مامان : پس ایشون عروس منه ؟
کوک : بله
مامان : نوه چی ؟
کوک : حامله هستن
چند سال بعد : .....
ا/ت ویو :
الان چند ساله که من و کوک ازدواج کردیم و بچمون به دنیا اومد یه پسر شیطون و پرو . قیافش عین کوک بود . اسمش جونگ هی هست و ۵ سالشه . شیطون که نیست واییی .
جونگ هی : ماماننننن بیدار شو بیدار شو
ا/ت : چی شده پسرم .
جونگ هی : تو و بابا لختین پاشین لباس بپوشین .
ا/ت : ای وای کوک پاشو ( ا/ت سریع بلند شد )
کوک : وای جونگ هی تو اینجا چی میخوای آخه . چقدر تو فضولی .
جونگ هی : آخه پاپا قراره بریم شرکت ذوق داشتم خوابم نبرد دیگه .
( جونگ هی یکم دستای تپل و سفیدی داره )
کوک : ای خدا
جونگ هی : پاپا تو مامانی شب چیکار میکردین ؟
کوک : اصلا به تو چه بچه جون .
جونگ هی : چرا مامانی همش میگفت آههه ددی بیشتر بیشتر وایییی
کوک زد زیر خنده
ا/ت : مرگ نخند آشغال
کوک : من و مامانی داشتیم برات
ا/ت زد تو دیک کوک
کوک : آخخخ لعنتی درد داشت
ا/ت : به درک پاشو با پسرت برو شرکت کار دارم
جونگ هی : بریممممم
جونگ هی بدو رفت بیرون لباس عوض کنه
کوک هم آماده شد فقط منتظر جونگ هی بودن
جونگ هی اومد
جونگ هی : چطور شدم مامانی ؟
ا/ت : جذاب خودمی
جونگ هی : چشمک زد 😂 ( پسره کوکه دیگه)
جونگ هی و کوک رفتن
داخل ماشین :
جونگ هی : پاپا داشتی میگفتی با مامانی چیکار میکردین ؟
کوک : هیچی پسرم
جونگ هی : بگو دیگه تلو خدا
کوک : داشتیم دعا میکردیم لک لکا برامون یه دختر بیارن
جونگ هی : آهااااا
( راستی بچه ها اولین باری هست که جونگ هی میره شرکت )
رسیدن .
جونگ هی سریع پیاده شد
کیف خرگوشیش رو برداشت دوید سمت شرکت
وارد شد رفت کنار منشی
جونگ هی : آهای تو
منشی : کی اینو راه داده اینجا
جونگ هی : من بابام رئیس این شرکته اخراجت میکنم .
کوک اومد
کوک : چی شده پسرم
جونگ هی : این خانوم بادکنکیه بهم گیر میده
کوک : نمیخوام پسرم امروز اذیت بشه
منشی : ب..بخشید قربان
کوک و جونگ هی رفتن داخل اتاق کار
جونگ هی : چقدر اینجا گشنگه
کوک : پسندیدی ؟
جونگ هی : آره
ته اومد
ته : سلام
جونگ هی : سلام دایی
ته : سلام عشق دایی چه خبر ( بغلش کرد گذاشتش روی شونه هاش)
جونگ هی : خبری نیست همه چی عالی
ته : چقدر خوب ( گذاشتش زمین )
ته : کوک اینم بسته های درخواستی
کوک : مرسی مرسی
ته : خواهش من رفتم
جونگ هی : دایی وایسا
ته : جانم دایی ؟
جونگ هی : عمه پان کجاست خوبه ؟
ته : آره اون الان تو خونه داره با ..
جونگ هی ؛ با عشق من بازی میکنه
کوک و ته با هم : چی ؟
جونگ هی : روشنک دیگه ! دختر دایی عزیزم
پایان
۲۲.۹k
۰۴ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.