تقدیر سیاه و سفید p32
دکتر : پروندشو دیدم قبلا حافظشو از دست داده بود و بخاطر به یاد آوردنشون فشار عصبی بهش وارد شده ..این مدت که بیهوش بود تو خواب ناله میکرد ،
بهش آرامبخش زدیم شما هم سعی کنید زیاد بهش فشار وارد نکنین و بهش آرامش بدین
جونگ کوک: بله حتما ممنون از لطفتون
بعد از رفتن دکتر و پرستارا اومد سمتم کنار نشست و با لبخندی لب باز کرد: ونسا جان بهتری
با بغض گفتم: تهیونگ کجاست
لبخندش کمرنگ شد و گفت: تو ماشینه حالش خیلی خرابه
بعد یک دقیقه سکوت گفت: من خیلی وقته همه چیز رو میدونم ولی میخوام از زبون توهم بشنوم ولی سعی کن اروم باشی
به سقف زل زدم و گفتم: پدرم رئیس یه شرکت بود و با کمپانی و شرکت های زیادی سر و کار داشت تو یکی از پروژه هاش معاملش جور نشد و کلی ضرر کرد ،
بعد یه مدت هم ورشکسته شد و یه عالمه قرض بالا آورد، باید مقدار زیادی پول به بابای تهیونگ میداد چون طرف مقابلش آقای کیم بود ،
ولی ما اون پولو نداشتیم ، آقای کیم برای پدرم شرطی گذاشت گفت با توجه به علاقه ای تهیونگ به من داشت اگه باهاش ازدواج میکردم پول بابام رو میبخشید ،
اولش بابام قبول نمیکرد ولی وقتی وضع و اوضامون رو دید قبول کرد شبای زیادی با مامانم دعوا میکردن و بابام کتکش میزد بعضی وقتا منم کتک میزد
چون نمیخواستم بزور ازدواج کنم ولی چاره ای نبود بعد از روز و شب گریه و التماس به بابام بلاخره به این ازدواج اجباری تن دادم
تهیونگ اون موقع ها خیلی با عشق و محبت باهام رفتار میکرد جوری که از رفتار سردم باهاش پشیمون میشدم، ما شب عروسی هرگز باهم رابطه ای نداشتیم چون میدونست به ازدواج باهاش راضی نبودم و نمیخواست اذیت بشم توی هر حرف و جملش میشد عشق رو دید منو همه جا میبرد و همه چیز واسم میخرید هر وقت مامانم بهم زنگ میزد از رفتار تهیونگ میپرسید و همش میگفت که کاری میکنه که از اونجا خلاص شم کم کم منم عاشق تهیونگ شدم ، و مهرش به دلم نشست
سه ماه بعد ازدواجمون بود که مامانم اون کار کثیفو کرد ،
خالم یه عکاس حرفه ای بود و همه چیزی راجب عکاسی و فتوشاپ بلد بود با کمک اون عکس هایی رو جعل کرد و به صورت ناشناس برای تهیونگ و خانوادش فرستاد
اون روز تهیونگ با چهره ای عصبانی و مملوع از اشک اومد پیشم و عکسا نشونم داد وقتی اونا رو دیدم رفتم تو شک چون هیچ کدومشون حقیقت نداشت ،
عکس هایی بود که من و چند تا پسر داشتیم همدیگه رو میبوسیدیم هر چقدر به تهیونگ توضیح دادم که اشتباه میکنه قبول نکرد . اون لحظه میتونستم صدای شکستن قلبشو بشنوم و غم تو چشای اشکیشو ببینم ،از اینکه اینقدر بهم بی اعتماد بود دلم گرفت
اصلا دلم نمیخواست مامانمو ببینم چون میدونستم کار اونه
بهش آرامبخش زدیم شما هم سعی کنید زیاد بهش فشار وارد نکنین و بهش آرامش بدین
جونگ کوک: بله حتما ممنون از لطفتون
بعد از رفتن دکتر و پرستارا اومد سمتم کنار نشست و با لبخندی لب باز کرد: ونسا جان بهتری
با بغض گفتم: تهیونگ کجاست
لبخندش کمرنگ شد و گفت: تو ماشینه حالش خیلی خرابه
بعد یک دقیقه سکوت گفت: من خیلی وقته همه چیز رو میدونم ولی میخوام از زبون توهم بشنوم ولی سعی کن اروم باشی
به سقف زل زدم و گفتم: پدرم رئیس یه شرکت بود و با کمپانی و شرکت های زیادی سر و کار داشت تو یکی از پروژه هاش معاملش جور نشد و کلی ضرر کرد ،
بعد یه مدت هم ورشکسته شد و یه عالمه قرض بالا آورد، باید مقدار زیادی پول به بابای تهیونگ میداد چون طرف مقابلش آقای کیم بود ،
ولی ما اون پولو نداشتیم ، آقای کیم برای پدرم شرطی گذاشت گفت با توجه به علاقه ای تهیونگ به من داشت اگه باهاش ازدواج میکردم پول بابام رو میبخشید ،
اولش بابام قبول نمیکرد ولی وقتی وضع و اوضامون رو دید قبول کرد شبای زیادی با مامانم دعوا میکردن و بابام کتکش میزد بعضی وقتا منم کتک میزد
چون نمیخواستم بزور ازدواج کنم ولی چاره ای نبود بعد از روز و شب گریه و التماس به بابام بلاخره به این ازدواج اجباری تن دادم
تهیونگ اون موقع ها خیلی با عشق و محبت باهام رفتار میکرد جوری که از رفتار سردم باهاش پشیمون میشدم، ما شب عروسی هرگز باهم رابطه ای نداشتیم چون میدونست به ازدواج باهاش راضی نبودم و نمیخواست اذیت بشم توی هر حرف و جملش میشد عشق رو دید منو همه جا میبرد و همه چیز واسم میخرید هر وقت مامانم بهم زنگ میزد از رفتار تهیونگ میپرسید و همش میگفت که کاری میکنه که از اونجا خلاص شم کم کم منم عاشق تهیونگ شدم ، و مهرش به دلم نشست
سه ماه بعد ازدواجمون بود که مامانم اون کار کثیفو کرد ،
خالم یه عکاس حرفه ای بود و همه چیزی راجب عکاسی و فتوشاپ بلد بود با کمک اون عکس هایی رو جعل کرد و به صورت ناشناس برای تهیونگ و خانوادش فرستاد
اون روز تهیونگ با چهره ای عصبانی و مملوع از اشک اومد پیشم و عکسا نشونم داد وقتی اونا رو دیدم رفتم تو شک چون هیچ کدومشون حقیقت نداشت ،
عکس هایی بود که من و چند تا پسر داشتیم همدیگه رو میبوسیدیم هر چقدر به تهیونگ توضیح دادم که اشتباه میکنه قبول نکرد . اون لحظه میتونستم صدای شکستن قلبشو بشنوم و غم تو چشای اشکیشو ببینم ،از اینکه اینقدر بهم بی اعتماد بود دلم گرفت
اصلا دلم نمیخواست مامانمو ببینم چون میدونستم کار اونه
۴۱.۹k
۱۹ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.