زیر سایه ی آشوبگر p60
جاناتان اومد جلو:
_میخوای دستاتو باز کنم؟...باشه.....بیاید دست و پاشو باز کنید
زیر دست هاش مشغول باز کردن طناب ها شدن
وقتي بلند شد تونستم بی تعادل بودنش رو به وضوح ببینم
تو این مدت چه بلایی سرش آورده بودن که اینقدر داغون شده بود؟؟
رفت سمت جاناتان و مشتی بهش زد که جاناتان جا خالی داد و بجاش با زانو کوبید تو شکم سوکجین
پوزخندی زد:
_هه دیدی با دست های باز هم نمیتونی کاری بکنی.....بهتره یه گوش مالی هم بهت بدم که دفعه بعد رجز نخونی
با اشاره به اون مرد های هیکلی ریختن سرش و با مشت و لگد به جونش افتادن
_نههه نههه..بس کنیددد خواهش میکنممم...نزنیدش....نامردااا
با گریه رو داد زدم:
_التماست میکنم جاناتانننن...هر کاری بخوای میکنم فقط ولش کنیننن
خنده ی بلندی سر داد:
_چه فداکارانه......الان که بیشتر فکر میکنم میبینم از اینجوری زجر کشیدنش لذت نمیبرم....تو راه بهتری رو بهم پیشنهاد دادی
رو به نوچه هاش گفت:
_ولش کنید..بزاریدش رو صندلی....دستای این یکی رو باز کنید....وقت بازیه
دست و پای منو باز کردن
جاناتان رفت سمت سوکجین و سرشو بالا آورد:
_حالا خوب ببین با اون یکی نقطه ضعفت چیکار میکنم
یکی از پشت موهامو گرفت و کشید
جیغ دردناکم بلند شد
رو زمین کشوندم و بعد ول کرد....از پشت دستامو گرفتن و بلندم کردن
سعی کردم دستامو آزاد کنم ولی زورم بهشون نمیرسید
مشت محکمی که به صورتم خورد باعث شد تعادلم رو از دست بدم ولی اونی که دستامو از پشت نگه داشته بود مانع افتادنم شد
مشت بعد توی شکمم خورد که فریادی از درد زدم
مشت و لگد ها یکی پس از دیگری بهش اصابت میکرد در حالی که هیچ کاری برای محافظت از خودم نمیتونستم انجام بدم
صدای ناله های سوکجین رو میشنیدم در حالی که هنوز از کتک هایی که خورده بود بی جون بود مینالید
_ولش..ولش کن..رو..روانی...بی شرف
_میخوای دستاتو باز کنم؟...باشه.....بیاید دست و پاشو باز کنید
زیر دست هاش مشغول باز کردن طناب ها شدن
وقتي بلند شد تونستم بی تعادل بودنش رو به وضوح ببینم
تو این مدت چه بلایی سرش آورده بودن که اینقدر داغون شده بود؟؟
رفت سمت جاناتان و مشتی بهش زد که جاناتان جا خالی داد و بجاش با زانو کوبید تو شکم سوکجین
پوزخندی زد:
_هه دیدی با دست های باز هم نمیتونی کاری بکنی.....بهتره یه گوش مالی هم بهت بدم که دفعه بعد رجز نخونی
با اشاره به اون مرد های هیکلی ریختن سرش و با مشت و لگد به جونش افتادن
_نههه نههه..بس کنیددد خواهش میکنممم...نزنیدش....نامردااا
با گریه رو داد زدم:
_التماست میکنم جاناتانننن...هر کاری بخوای میکنم فقط ولش کنیننن
خنده ی بلندی سر داد:
_چه فداکارانه......الان که بیشتر فکر میکنم میبینم از اینجوری زجر کشیدنش لذت نمیبرم....تو راه بهتری رو بهم پیشنهاد دادی
رو به نوچه هاش گفت:
_ولش کنید..بزاریدش رو صندلی....دستای این یکی رو باز کنید....وقت بازیه
دست و پای منو باز کردن
جاناتان رفت سمت سوکجین و سرشو بالا آورد:
_حالا خوب ببین با اون یکی نقطه ضعفت چیکار میکنم
یکی از پشت موهامو گرفت و کشید
جیغ دردناکم بلند شد
رو زمین کشوندم و بعد ول کرد....از پشت دستامو گرفتن و بلندم کردن
سعی کردم دستامو آزاد کنم ولی زورم بهشون نمیرسید
مشت محکمی که به صورتم خورد باعث شد تعادلم رو از دست بدم ولی اونی که دستامو از پشت نگه داشته بود مانع افتادنم شد
مشت بعد توی شکمم خورد که فریادی از درد زدم
مشت و لگد ها یکی پس از دیگری بهش اصابت میکرد در حالی که هیچ کاری برای محافظت از خودم نمیتونستم انجام بدم
صدای ناله های سوکجین رو میشنیدم در حالی که هنوز از کتک هایی که خورده بود بی جون بود مینالید
_ولش..ولش کن..رو..روانی...بی شرف
۳۸.۷k
۱۹ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.