p16ایدل شکسته
(یونگی)
-پس چرا نمیری از نزدیک ببینیشون مطمئنم بعد از اینهمه سال خوشحال میشن ببیننت
سرشو ب شدت تکون داد
+نع اونا دیگه منو نمیپذیرن ...روز اخر بابام بهم گفت باید بین اونا و ارزوم یکی رو انتخاب کنم و وقتی ارزومو انتخاب کردم برای همیشه منو طرد کردن و الان هم جفتشونو از دست دادم ...هم ارزوم هم خانواده ام ...هم تموم دوستام
ب صورتش ک رو به پایین بود خیره شدم ....میشد تموم درد و رنجی ک توی این همه سال کشیده رو توی چشماش بخونم ....تنها چهره ای ک همیشه ازش دیده بودم چهره ی بی حالتی بود ک نمیشد احساسی رو از روش خوند ولی چشماش.....چشماش خیلی منو ب خودش جذب میکرد چشمای خیلی زیبایی داشت ولی علاوه بر زیبایی چشماش غمگین ترین چشمایی بودن ک توی زندگیم دیده بودم نه حالتش و طرز بیخیال نگاه کردنش ....حسی ک با نگاه کرد به چششماش میگرفتم رو نمیتونستم توصیف کنم ...
چشماش جوری بود ک نمیخواستم بهشون نگاه کنم ..چون ناراحت میشدم و در عین حال نمیتونستم نگاهمو از روشون بردارم ..اتگار هیپنوتیزمم میکرد ....همینجوری مبهوت چشماش بودم ک صدای تلفنش از بیرون اشپزخونه ب گوش رسید ...پاشد رفت گوشیشو برداره...منم ب نقطه ای ک چند لحظه پیش چشماش بودن خیره شده بودم
-ب خودت بیا یونگی
زیر لبی گفتم و سرمو تکون دادم
دیدم نیومد پاشدم رفتم تو پذیرایی دیدم صورت رنگ پریدش حتی از قبل هم سفید تر شده انگار ک همه ی سلول های خونیش از صورتش فرار کرده باشن
_حالت خوبه ؟
با نگرانی گفتم و کنارش ایستادم گوشی توی دستش بود و ب پایین خیره شده بود و اروم و بریده بریده نفس میکشید
-هی
شونهاشو گرفتم و سمت خودم برش گردوندم
_با توئم...حالت خوبه ؟ چی شد ؟کی بود مگه ؟
+جی وای پی
اینقدر اروم گفت ک بار اول متوجه نشدم چی گفت
+زنگ زد
_ شونه هاش زیر دستم میلرزید ..اروم سمت مبل رفتم و نشوندمش روی مبل ی دستم رو روی شونه اش گذاشتم و
-چی گفت ک حالت بد شد؟
+گفت دوباره میتونیم کنار هم باشیم
برگشت و بهم نگاه کرد ...میتونستم امید رو توی چشماش ببینم ...و خوشحالی
+گفت دریم ملودی میتونه برگرده.....
-پس چرا نمیری از نزدیک ببینیشون مطمئنم بعد از اینهمه سال خوشحال میشن ببیننت
سرشو ب شدت تکون داد
+نع اونا دیگه منو نمیپذیرن ...روز اخر بابام بهم گفت باید بین اونا و ارزوم یکی رو انتخاب کنم و وقتی ارزومو انتخاب کردم برای همیشه منو طرد کردن و الان هم جفتشونو از دست دادم ...هم ارزوم هم خانواده ام ...هم تموم دوستام
ب صورتش ک رو به پایین بود خیره شدم ....میشد تموم درد و رنجی ک توی این همه سال کشیده رو توی چشماش بخونم ....تنها چهره ای ک همیشه ازش دیده بودم چهره ی بی حالتی بود ک نمیشد احساسی رو از روش خوند ولی چشماش.....چشماش خیلی منو ب خودش جذب میکرد چشمای خیلی زیبایی داشت ولی علاوه بر زیبایی چشماش غمگین ترین چشمایی بودن ک توی زندگیم دیده بودم نه حالتش و طرز بیخیال نگاه کردنش ....حسی ک با نگاه کرد به چششماش میگرفتم رو نمیتونستم توصیف کنم ...
چشماش جوری بود ک نمیخواستم بهشون نگاه کنم ..چون ناراحت میشدم و در عین حال نمیتونستم نگاهمو از روشون بردارم ..اتگار هیپنوتیزمم میکرد ....همینجوری مبهوت چشماش بودم ک صدای تلفنش از بیرون اشپزخونه ب گوش رسید ...پاشد رفت گوشیشو برداره...منم ب نقطه ای ک چند لحظه پیش چشماش بودن خیره شده بودم
-ب خودت بیا یونگی
زیر لبی گفتم و سرمو تکون دادم
دیدم نیومد پاشدم رفتم تو پذیرایی دیدم صورت رنگ پریدش حتی از قبل هم سفید تر شده انگار ک همه ی سلول های خونیش از صورتش فرار کرده باشن
_حالت خوبه ؟
با نگرانی گفتم و کنارش ایستادم گوشی توی دستش بود و ب پایین خیره شده بود و اروم و بریده بریده نفس میکشید
-هی
شونهاشو گرفتم و سمت خودم برش گردوندم
_با توئم...حالت خوبه ؟ چی شد ؟کی بود مگه ؟
+جی وای پی
اینقدر اروم گفت ک بار اول متوجه نشدم چی گفت
+زنگ زد
_ شونه هاش زیر دستم میلرزید ..اروم سمت مبل رفتم و نشوندمش روی مبل ی دستم رو روی شونه اش گذاشتم و
-چی گفت ک حالت بد شد؟
+گفت دوباره میتونیم کنار هم باشیم
برگشت و بهم نگاه کرد ...میتونستم امید رو توی چشماش ببینم ...و خوشحالی
+گفت دریم ملودی میتونه برگرده.....
۱۰.۴k
۲۹ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.