بادیگارد من
𝐌𝐲 𝐁𝐨𝐝𝐲𝐠𝐮𝐚𝐫𝐝
(𝐏𝐚𝐫𝐭 62)
"تهیونگ دست راستشو انداخت دور کمر ات و به خودش چسبوند و سر ات رو گذاشت رو سینه اش و دست گرمشو از زیر کاپشن برد و گذاشت رو پشت لخت ات و آروم آروم میمالید و هر از گاهی هم شکمشو لمس میکرد و میمالید ... ات به مرور چشماشو بست و خوابش برد.... تهیونگ نگاهی به ات انداخت که فهمید خوابیده.... فرق سرشو آروم بوسید و دستشو رو کمر لخت ات یه جا ثابت گذاشت و سر خودشم گذاشت رو سر ات و چشماش گرم شد و سیاهی"
..
از زبان ا/ت
"چشمامو نیمه باز کردم که با برخورد نور آفتاب محکم بستم و دستم که رو سینه تهیونگ بود برداشتم و جلوی صورتم گرفتم و چشمامو باز کردم و چند بار پلک زدم و عادت کردم.... نور افتاب از پنجره های خراب کلبه زده بود تو که باعث شده بود همه جا روشن بشه.... بدنم گرم گرم بود و لبخندی زدم که به پایین کمرم نگاه کردم که دیدم دست های بزرگ و کشیده ی تهیونگ روی باسنمه.... با خودم گفتم حتما دستش سر خورده تا اونجا رفته.... سرمو اوردم بالا و دیدم تهیونگ موهاش ریخته تو صورتش و خوابیده.... لبخندی زدم و با مرور دیشب تو ذهنم دوباره لپام گل انداخت.... ولی خب سعی میکردم جلوی تهیونگ به روی خودم نیارم که اصلا چه اتفاقی افتاده.... دستامو دور کمر تهیونگ حلقه کردم و یه جورایی بغلش کردم و لبخندی زدم... فقط داشتم از این لحظه لذت میبردم که حس کردم دستش رو باسنم تکون خورد و اومد بالا روی شونه ام و کلا بدن تهیونگ تکون ریزی خورد... فهمیدم میخواد بیدار شه...."
..
از زبان تهیونگ
"با حس دستای یکی که دور کمرم حلقه شدن آروم چشمامو باز کردم و دستمو اوردم رو شونه ی ات و برداشتم و سرمو آروم خاروندم و دوباره گذاشتم رو شونه اش و به اطراف نگاه کردم و خوشحال بودم که بالاخره صبح شده.... به ات نگاهی انداختم و اروم دستامو از رو شونه اش برداشتم و گذاشتم رو سرش و موهای بلندشو نوازش میکردم و آروم گفتم"
تهیونگ: ات... ات...
ات: بیدارم...
تهیونگ: خوبه... پس بلند شو لباسات خشک شدن بپوش تا بریم....
ات: باشه.... فقط چند دقیقه لطفا... ( منظورش این بود که چند دقیقه همینجوری بمونیم)
"تهیونگ لبخندی زد و گفت باشه.... چشمش خورد به سینه های ات که عین کون شده بود چون چسبیده بودن به سینه ی تهیونگ.... میتونست نرمی سینه اش حس کنه که لب پایینشو گاز گرفت و خنده ی ریزی کرد.... با خودش گفت مگه این دختر چقد سن داره که باید همچین سینه های بزرگ و خوش فرمی داشته باشه.... بالاخره ات رضایت داد تا بلند شن .... ات لباساشو پوشید و تهیونگ کاپشنشو پوشید و لباساشونو تو تنشون تکوندن و تهیونگ چراغ قوه رو برداشت و خاموشش کرد و دست ات رو محکم گرفت و در کلبه رو باز کرد و ازش خارج شدن...."
ادامه اش تو کامنتا
(𝐏𝐚𝐫𝐭 62)
"تهیونگ دست راستشو انداخت دور کمر ات و به خودش چسبوند و سر ات رو گذاشت رو سینه اش و دست گرمشو از زیر کاپشن برد و گذاشت رو پشت لخت ات و آروم آروم میمالید و هر از گاهی هم شکمشو لمس میکرد و میمالید ... ات به مرور چشماشو بست و خوابش برد.... تهیونگ نگاهی به ات انداخت که فهمید خوابیده.... فرق سرشو آروم بوسید و دستشو رو کمر لخت ات یه جا ثابت گذاشت و سر خودشم گذاشت رو سر ات و چشماش گرم شد و سیاهی"
..
از زبان ا/ت
"چشمامو نیمه باز کردم که با برخورد نور آفتاب محکم بستم و دستم که رو سینه تهیونگ بود برداشتم و جلوی صورتم گرفتم و چشمامو باز کردم و چند بار پلک زدم و عادت کردم.... نور افتاب از پنجره های خراب کلبه زده بود تو که باعث شده بود همه جا روشن بشه.... بدنم گرم گرم بود و لبخندی زدم که به پایین کمرم نگاه کردم که دیدم دست های بزرگ و کشیده ی تهیونگ روی باسنمه.... با خودم گفتم حتما دستش سر خورده تا اونجا رفته.... سرمو اوردم بالا و دیدم تهیونگ موهاش ریخته تو صورتش و خوابیده.... لبخندی زدم و با مرور دیشب تو ذهنم دوباره لپام گل انداخت.... ولی خب سعی میکردم جلوی تهیونگ به روی خودم نیارم که اصلا چه اتفاقی افتاده.... دستامو دور کمر تهیونگ حلقه کردم و یه جورایی بغلش کردم و لبخندی زدم... فقط داشتم از این لحظه لذت میبردم که حس کردم دستش رو باسنم تکون خورد و اومد بالا روی شونه ام و کلا بدن تهیونگ تکون ریزی خورد... فهمیدم میخواد بیدار شه...."
..
از زبان تهیونگ
"با حس دستای یکی که دور کمرم حلقه شدن آروم چشمامو باز کردم و دستمو اوردم رو شونه ی ات و برداشتم و سرمو آروم خاروندم و دوباره گذاشتم رو شونه اش و به اطراف نگاه کردم و خوشحال بودم که بالاخره صبح شده.... به ات نگاهی انداختم و اروم دستامو از رو شونه اش برداشتم و گذاشتم رو سرش و موهای بلندشو نوازش میکردم و آروم گفتم"
تهیونگ: ات... ات...
ات: بیدارم...
تهیونگ: خوبه... پس بلند شو لباسات خشک شدن بپوش تا بریم....
ات: باشه.... فقط چند دقیقه لطفا... ( منظورش این بود که چند دقیقه همینجوری بمونیم)
"تهیونگ لبخندی زد و گفت باشه.... چشمش خورد به سینه های ات که عین کون شده بود چون چسبیده بودن به سینه ی تهیونگ.... میتونست نرمی سینه اش حس کنه که لب پایینشو گاز گرفت و خنده ی ریزی کرد.... با خودش گفت مگه این دختر چقد سن داره که باید همچین سینه های بزرگ و خوش فرمی داشته باشه.... بالاخره ات رضایت داد تا بلند شن .... ات لباساشو پوشید و تهیونگ کاپشنشو پوشید و لباساشونو تو تنشون تکوندن و تهیونگ چراغ قوه رو برداشت و خاموشش کرد و دست ات رو محکم گرفت و در کلبه رو باز کرد و ازش خارج شدن...."
ادامه اش تو کامنتا
۱۸.۶k
۲۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.