Cookie ct : کوکی شُکلاتیم🍫🌙
Cookie ct : کوکیشُکلاتیم🍫🌙
مامانجون: مامان رضا اینقدر ک عصبانی بود از دست رضا ک شروع میکنه به فوش دادنش
صدرا: اون موقع هم فوش بوده؟
دریا: ع بزارین مامانجون حرفشو بزنه
کامیار:تو خودتو ناراحت نکن کوکی شکلاتی
دریا: کوکی شکلاتی؟
کامیار:مامانجون بگو
مامانجون: رضا ک خیلی خیلی مریم دوست داشته میره پیش یک جادوگر دعا نویس میگه ک من مریم دوست دارم برام یک کاری بکن اونم میگ یک تیک از موهاش یا یک تیک از لباسشو بیار یک روز رضا با مریم بدون اینک کسی بفهمه میرن مسجد و رضا به مریم میگ ک اگه میخوای من باهات ازدواج کنم فردا یک تیک از لباستو برام بیار،حالا مریم یک خواهر داشت به نام ملحیه،ملحیه خیلی حسود بوده جوری ک کلا تو روستاشون هرکی ازدواج میکرده یا به شهر میرفته دوسه هفته از حسادت تب میکرده بعد ملحیه حرف هایی رضا رو میشنوه و خب چشم دیدن خوشبخت شدن خواهرشم نداشته مریم یکی از تیک لباس هاشو برش میده و میزاره جلوی در خونشون ک فردا صبح رضا ورداره ولی شب همه ک خواب بودن ملیحه میره تیک لباس خودشو میده ولی اینجا یک چیزی بود ک کارو کلا بهم ریخت
مبینا: چی بود؟
مامانجون: اون جادوگر گفته بود لباس خودش درسته؟
کامیار: اره
مامانجون: ولی لباس ملیحه مال مادربزرگش ک مرده بود رسیده بود به ملیحه
بهرام: این ک یعنی
مامانجون:اره رضا صبح بیدار میشه و اون تیک لباس ورمیداره و میبرع پیش اون زنه اونم یک کاری هایی میکنه ک میگ تا چند روز اینده مریم مال توعه،رضا ک خوشحال بوده ذوق میزد میاد خونه ۲ روز گذشت ک همه چی بهم ریخت زمین هایی ک رضا ۵ سال زحمت کشیده بود محصولت هاش همه خراب شده بود خواهرش یک مریضی بد گرفت مریم با کتک باباش زن یک مردی دیگه ای شد،رضا رفت جای اون جادوگر
(فلش بک به اون زمان رضا)
رضا: تو گفتی ک مریم مال من میشه ولی اون ک ازدواج کرد
زنه: تو اون تیک پارچه رو اوردی شاید اشتباه مال یکی بوده
رضا: بیبین میدونم باهات چیکار کنم زندگیمو از هم پاشدی
(فلش بک به حال)
مامانجون: رضا کل لوازم هایی اون زن رو اتیش زد اون جادوگر هم تو اتیش سوخت
دریا: یعنی جادوگر رو کشت؟
مامانجون: اره اتیشش زد روایت ها میگن تا ۱۰ شب صدای گریه هایی اون زن تو روستا مثل بلندگو پخش میشده اینقدر صدای گریه اش زیاده بود ک روستا هایی اطرف هام میشنیدن
باباحاجی: خب خب بسه بیاین نهار
نهار خوردیم مامانجون باباحاجی داشتن یک دفتری ک جلدش از پوست حیوان بود رو میخوندن
صدارا:من برم بیرون یک چیزی بخرم میام
باباحاجی: کسی حق نداره پاشو از این خونه بزاره بیرون
همه ما تعجب کرده بودیم
مامانجون: مامان رضا اینقدر ک عصبانی بود از دست رضا ک شروع میکنه به فوش دادنش
صدرا: اون موقع هم فوش بوده؟
دریا: ع بزارین مامانجون حرفشو بزنه
کامیار:تو خودتو ناراحت نکن کوکی شکلاتی
دریا: کوکی شکلاتی؟
کامیار:مامانجون بگو
مامانجون: رضا ک خیلی خیلی مریم دوست داشته میره پیش یک جادوگر دعا نویس میگه ک من مریم دوست دارم برام یک کاری بکن اونم میگ یک تیک از موهاش یا یک تیک از لباسشو بیار یک روز رضا با مریم بدون اینک کسی بفهمه میرن مسجد و رضا به مریم میگ ک اگه میخوای من باهات ازدواج کنم فردا یک تیک از لباستو برام بیار،حالا مریم یک خواهر داشت به نام ملحیه،ملحیه خیلی حسود بوده جوری ک کلا تو روستاشون هرکی ازدواج میکرده یا به شهر میرفته دوسه هفته از حسادت تب میکرده بعد ملحیه حرف هایی رضا رو میشنوه و خب چشم دیدن خوشبخت شدن خواهرشم نداشته مریم یکی از تیک لباس هاشو برش میده و میزاره جلوی در خونشون ک فردا صبح رضا ورداره ولی شب همه ک خواب بودن ملیحه میره تیک لباس خودشو میده ولی اینجا یک چیزی بود ک کارو کلا بهم ریخت
مبینا: چی بود؟
مامانجون: اون جادوگر گفته بود لباس خودش درسته؟
کامیار: اره
مامانجون: ولی لباس ملیحه مال مادربزرگش ک مرده بود رسیده بود به ملیحه
بهرام: این ک یعنی
مامانجون:اره رضا صبح بیدار میشه و اون تیک لباس ورمیداره و میبرع پیش اون زنه اونم یک کاری هایی میکنه ک میگ تا چند روز اینده مریم مال توعه،رضا ک خوشحال بوده ذوق میزد میاد خونه ۲ روز گذشت ک همه چی بهم ریخت زمین هایی ک رضا ۵ سال زحمت کشیده بود محصولت هاش همه خراب شده بود خواهرش یک مریضی بد گرفت مریم با کتک باباش زن یک مردی دیگه ای شد،رضا رفت جای اون جادوگر
(فلش بک به اون زمان رضا)
رضا: تو گفتی ک مریم مال من میشه ولی اون ک ازدواج کرد
زنه: تو اون تیک پارچه رو اوردی شاید اشتباه مال یکی بوده
رضا: بیبین میدونم باهات چیکار کنم زندگیمو از هم پاشدی
(فلش بک به حال)
مامانجون: رضا کل لوازم هایی اون زن رو اتیش زد اون جادوگر هم تو اتیش سوخت
دریا: یعنی جادوگر رو کشت؟
مامانجون: اره اتیشش زد روایت ها میگن تا ۱۰ شب صدای گریه هایی اون زن تو روستا مثل بلندگو پخش میشده اینقدر صدای گریه اش زیاده بود ک روستا هایی اطرف هام میشنیدن
باباحاجی: خب خب بسه بیاین نهار
نهار خوردیم مامانجون باباحاجی داشتن یک دفتری ک جلدش از پوست حیوان بود رو میخوندن
صدارا:من برم بیرون یک چیزی بخرم میام
باباحاجی: کسی حق نداره پاشو از این خونه بزاره بیرون
همه ما تعجب کرده بودیم
۷.۹k
۲۴ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.