پارت۷۱
-مادر و پدر من. . . برای امشب دعوت شدن؟
با همون چشم های خمار و کسلی ای که تو نگاهش پیدا بود, خیره شد به
من و گفت:
-آره. . . خبر نداشتی؟
بدون اینکه جواب بدم, با دو انگشتم قسمتی از سرم رو مالیدم و به سمت
حمام به راه افتادم.
فقط امیدوار بودم که امشب به خوبی تموم بشه.
بعد از شستن دست و صورتم به طبقه ی پایین خونه رفتم تا در مورد
مهمانی امشب مطمئن بشم.
هنوز رنگ پریدگی تهیونگ بخاطر شنیدن خبر اومدن والدینش, برام مبهم
بود.
-صبح بخیر. . .
خمیازه ای کشیدم و تکه کیکی که روی میز بود رو برداشتم تا بخورم.
-صبح بخیر عسلم
مادرم بوسه ی نرمی روی موهام گذاشت و به سمت یخچال رفت.
-بنظرت بهتر نیست شام امشبو از بیرون سفارش بدیم؟ شاید بهتره
غذاهای چینی هم بگیریم. . . یا استیک. . .
کیک رو بلعیدم و لب زدم:
-غذاهایی که خودت درست میکنی مگه چشونه. . .
ظرفی رو از داخل یخچال بیرون آورد و به سمت من برگشت
_ . . اگر خوششون نیاد. . . شاید به این نوع غذاها عادت ندارن
کمی نزدیک تر شد و ادامه داد:
-یرین میگفت آقا و خانم کیم یه کمپانی بزرگ مد دارن با سری رستورانای
زنجیره ای ایتالیایی که حتی تو آمریکا هم شعبه دارن. . . بهتر نیست غذای
ایتالیایی بگیریم؟
خرده کیک هایی که روی لبم مونده بودن رو لیس زدم و جواب دادم:
-سخت نگیرید, ایتالیایی نیستن که, اهل همین کشورن. . . مطمئنم عاشق
غذاهای اصیل کره ای هستن. . .
مادرم بی حرف هومی کرد و دوباره به سمت یخچال رفت.
میتونستم درگیری فکریش رو به خوبی بفهمم.
مطمئنا دلش میخواست جلوی همچین خانواده ای خوب ظاهر بشه اما
نمیدونستم چرا هیچ میلی به دیدن پدر و مادر تهیونگ نداشتم.
حتی شنیدن اسمشون انرژی منفی زیادی رو به من میداد
آینه ترک برداشت. . . بکش کنار
یرین به سمت دیگه ای هلم داد و خودش جلوی آینه قدی ایستاد تا آرایش
چشمش رو کامل کنه.
-خانواده دوست پسر من دارن میان. . . تو چرا انقد آرایش کردی
براشش رو پایین آورد و چشم غره ای به من رفت.
-خیلی حرف میزنی. . .
به در کمد تکیه دادم و آهی کشیدم.
-من میرم پایین. . . کارت تموم شد بیا
دستی به شلوار مشکیم کشیدم و درحالیکه تیشرت لیموییم رو داخلش سر
میدادم به سمت اتاق تهیونگ رفتم.
همزمان با من از اتاقش خارج شد و اجازه داد تا به خوبی نگاهش کنم.
پیرهن آبی مردونه اش اونقدر جذابش کرده بود که دلم میخواست لختش
کنم.
با لبخند به سمتش رفتم و دستهامو دو طرف صورتش گذاشتم
_آیگو. . . چقدر خوشگلی
لپهاشو بیشتر فشار دادم و بیرون زده شدن لبهاش, بوسه ی سبکی روشون
گذاشتم.
دستهام رو از روی گونه هاش برداشت و لب زد:
-توهم. . .
دستی روی گردنش کشید و درحالیکه به سمت پله ها میرفت دوباره گفت:
-خوشگل شدی. . .
همین یک جمله کافی بود تا پروانه ها تو شکمم به رقص دربیان و لبهام تا
کنار گوش هام کشیده بشن.
______________________________________________
ساعت هشت شب بود و هر لحظه امکان داشت تا سر و کله ی خانم و
آقای کیم پیدا بشه.
هممون حتی تهیونگ و جین هم با استرس به در ورودی چشم دوخته بودیم.
با بلند شدن زنگ در, از جا پریدیم
با همون چشم های خمار و کسلی ای که تو نگاهش پیدا بود, خیره شد به
من و گفت:
-آره. . . خبر نداشتی؟
بدون اینکه جواب بدم, با دو انگشتم قسمتی از سرم رو مالیدم و به سمت
حمام به راه افتادم.
فقط امیدوار بودم که امشب به خوبی تموم بشه.
بعد از شستن دست و صورتم به طبقه ی پایین خونه رفتم تا در مورد
مهمانی امشب مطمئن بشم.
هنوز رنگ پریدگی تهیونگ بخاطر شنیدن خبر اومدن والدینش, برام مبهم
بود.
-صبح بخیر. . .
خمیازه ای کشیدم و تکه کیکی که روی میز بود رو برداشتم تا بخورم.
-صبح بخیر عسلم
مادرم بوسه ی نرمی روی موهام گذاشت و به سمت یخچال رفت.
-بنظرت بهتر نیست شام امشبو از بیرون سفارش بدیم؟ شاید بهتره
غذاهای چینی هم بگیریم. . . یا استیک. . .
کیک رو بلعیدم و لب زدم:
-غذاهایی که خودت درست میکنی مگه چشونه. . .
ظرفی رو از داخل یخچال بیرون آورد و به سمت من برگشت
_ . . اگر خوششون نیاد. . . شاید به این نوع غذاها عادت ندارن
کمی نزدیک تر شد و ادامه داد:
-یرین میگفت آقا و خانم کیم یه کمپانی بزرگ مد دارن با سری رستورانای
زنجیره ای ایتالیایی که حتی تو آمریکا هم شعبه دارن. . . بهتر نیست غذای
ایتالیایی بگیریم؟
خرده کیک هایی که روی لبم مونده بودن رو لیس زدم و جواب دادم:
-سخت نگیرید, ایتالیایی نیستن که, اهل همین کشورن. . . مطمئنم عاشق
غذاهای اصیل کره ای هستن. . .
مادرم بی حرف هومی کرد و دوباره به سمت یخچال رفت.
میتونستم درگیری فکریش رو به خوبی بفهمم.
مطمئنا دلش میخواست جلوی همچین خانواده ای خوب ظاهر بشه اما
نمیدونستم چرا هیچ میلی به دیدن پدر و مادر تهیونگ نداشتم.
حتی شنیدن اسمشون انرژی منفی زیادی رو به من میداد
آینه ترک برداشت. . . بکش کنار
یرین به سمت دیگه ای هلم داد و خودش جلوی آینه قدی ایستاد تا آرایش
چشمش رو کامل کنه.
-خانواده دوست پسر من دارن میان. . . تو چرا انقد آرایش کردی
براشش رو پایین آورد و چشم غره ای به من رفت.
-خیلی حرف میزنی. . .
به در کمد تکیه دادم و آهی کشیدم.
-من میرم پایین. . . کارت تموم شد بیا
دستی به شلوار مشکیم کشیدم و درحالیکه تیشرت لیموییم رو داخلش سر
میدادم به سمت اتاق تهیونگ رفتم.
همزمان با من از اتاقش خارج شد و اجازه داد تا به خوبی نگاهش کنم.
پیرهن آبی مردونه اش اونقدر جذابش کرده بود که دلم میخواست لختش
کنم.
با لبخند به سمتش رفتم و دستهامو دو طرف صورتش گذاشتم
_آیگو. . . چقدر خوشگلی
لپهاشو بیشتر فشار دادم و بیرون زده شدن لبهاش, بوسه ی سبکی روشون
گذاشتم.
دستهام رو از روی گونه هاش برداشت و لب زد:
-توهم. . .
دستی روی گردنش کشید و درحالیکه به سمت پله ها میرفت دوباره گفت:
-خوشگل شدی. . .
همین یک جمله کافی بود تا پروانه ها تو شکمم به رقص دربیان و لبهام تا
کنار گوش هام کشیده بشن.
______________________________________________
ساعت هشت شب بود و هر لحظه امکان داشت تا سر و کله ی خانم و
آقای کیم پیدا بشه.
هممون حتی تهیونگ و جین هم با استرس به در ورودی چشم دوخته بودیم.
با بلند شدن زنگ در, از جا پریدیم
۵.۶k
۰۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.