رمان ارتش
رمان ارتش
پارت شصت و پنج
هولش دادم و لبامو پاک کردم
محکم زدم توی گوشش
ملکا: داری چیکار میکنی عکس نگیر
ملکا:چرا اینکارو کردی عوضی
ارتان:فقط دهنتو بستم
ملکا:ببینین با همتون هستم اگه این عکس پخش بشه خودم از کار بیکارتون میکنم
عکاس کجاست
کارمند:عکاس چند دقیقه پیش رفتن
ملکا:همین حرفی که زدم رو بهش بگین
رفتم لباسمو عوض کردم رفتم بیرون از شرکت
وقتی خونه رسیدم
ملکا:بابا از فردا دیگه این مانکن توی شرکت ما کار نکنه
بابا:چرا؟
عصبی بودم هم از هاکان هم از ارتان همهی وسایل اتاقمو بهم ریختم
روی تختم دراز کشیدم نفهمیدم کی خوابم برد
صبح>>
داشتم صبحانه میخوردم که یاد ملکا افتادم
بهش زنگ زدم موبایلش خاموش بود
پارت شصت و پنج
هولش دادم و لبامو پاک کردم
محکم زدم توی گوشش
ملکا: داری چیکار میکنی عکس نگیر
ملکا:چرا اینکارو کردی عوضی
ارتان:فقط دهنتو بستم
ملکا:ببینین با همتون هستم اگه این عکس پخش بشه خودم از کار بیکارتون میکنم
عکاس کجاست
کارمند:عکاس چند دقیقه پیش رفتن
ملکا:همین حرفی که زدم رو بهش بگین
رفتم لباسمو عوض کردم رفتم بیرون از شرکت
وقتی خونه رسیدم
ملکا:بابا از فردا دیگه این مانکن توی شرکت ما کار نکنه
بابا:چرا؟
عصبی بودم هم از هاکان هم از ارتان همهی وسایل اتاقمو بهم ریختم
روی تختم دراز کشیدم نفهمیدم کی خوابم برد
صبح>>
داشتم صبحانه میخوردم که یاد ملکا افتادم
بهش زنگ زدم موبایلش خاموش بود
۴.۸k
۰۲ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.