یخ فروش جهنم 🔥
#یخ_فروش_جهنم 🔥
رمان ارتش
پارت چهل و سه
تا خواستم بلند شم دیدم لباس تنمه
انگار هاکان تنم کرده بود سری آماده شدم رفتم بیرون
توی صف وایستادم
هاکان:امروز سه شنبه هست امروز آخرین روزی هست که هستین پس برا فردا وسایلاتونو جمع کنین
ملکا:هوراااا بلاخره
داشتم میرفتم اتاقم که یهو ارشام اومد
ارشام:میشه حرف بزنیم
بهش اهمیت ندادم و رفتم
پرید جلوم
ارشام:خواهش میکنم واقعا از قصد اون کارارو نکردم هیچی حالیم نبوده مست بودم
ملکا:خوب الان میگی چیکار کنم
تو خواستی بهم تجاو.ز
کنی میفهمی
ارشام:معذرت میخوام بخدا هیچی حالیم نبوده خواهش میکنم ببخشم
التماست میکنم ملکا
ملکا:میبخشمت ولی مثل قبل دوست نیستیم الانم برو
داشتم وسایلمو جمع میکردم که یهو یکی از پشت بغلم کرد
سری برگشتم دیدم هاکان هست
هاکان:عشقم
ملکاجانم
هاکان:میشه ببوسمت آخه طاقت ندارم
ملکا:نه الان یکی میاد میبینه
هاکان:عه اون کیه انجا؟
رمان ارتش
پارت چهل و سه
تا خواستم بلند شم دیدم لباس تنمه
انگار هاکان تنم کرده بود سری آماده شدم رفتم بیرون
توی صف وایستادم
هاکان:امروز سه شنبه هست امروز آخرین روزی هست که هستین پس برا فردا وسایلاتونو جمع کنین
ملکا:هوراااا بلاخره
داشتم میرفتم اتاقم که یهو ارشام اومد
ارشام:میشه حرف بزنیم
بهش اهمیت ندادم و رفتم
پرید جلوم
ارشام:خواهش میکنم واقعا از قصد اون کارارو نکردم هیچی حالیم نبوده مست بودم
ملکا:خوب الان میگی چیکار کنم
تو خواستی بهم تجاو.ز
کنی میفهمی
ارشام:معذرت میخوام بخدا هیچی حالیم نبوده خواهش میکنم ببخشم
التماست میکنم ملکا
ملکا:میبخشمت ولی مثل قبل دوست نیستیم الانم برو
داشتم وسایلمو جمع میکردم که یهو یکی از پشت بغلم کرد
سری برگشتم دیدم هاکان هست
هاکان:عشقم
ملکاجانم
هاکان:میشه ببوسمت آخه طاقت ندارم
ملکا:نه الان یکی میاد میبینه
هاکان:عه اون کیه انجا؟
۱۵.۰k
۱۶ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.