تک پارتی جونگکوکـــ
دستای کوچیک و تپلشو دوباره مشت کرد... اخمش انقدری کیوت بود ک مامان باباش حتی یادشون رفته بود ک بچشون الان خیلی خیلی عصبانیه...
_همین ک گفتم، من اون دختره و میخوام، ایش∼
م ج: فک نمیکنم بتونیم واست بخریمش... خودت برو پیشش باهاش حرف بزن...
پسر کوچولوی سینشو جلو داد و صورت خوردنیشو جدی کرد... اروم روی شونه ی دختر کوچولوی رو به روش زد... وقتی دختر برگشت، جونگکوک محکم دستاشو گرفت تا فرار نکنه...
_تو برای منی، حالا بیا بریم!!
بدون اینکه بزاره دختر کوچولو حرف بزنه محکم دستشو کشید و با خودش برد... مامان باباش تنها کاری ک میتونستن بکنن این بود ک بخندن... بیچاره دختر کوچولو ک داشت از گریه خفه میشد و مامانشو صدا میزد...
*15 سال بعد*
هنوز همون لجبازه لوسه تو مخه... هیچ فرقی نکرده... فقط کافیه ی چیزی و بخواد، زیر یک ثانیه ماله خودشه ولی ب غیر از ی چیز... اون هنوز موفق نشده ب ات اعتراف کنه... درسته، باهم دوستای صمیمیم شدن، ولی این کافی نیست... اون از وقتی ک چهارسالش بود میخواستتش... اره، شاید اون موقع بچه بود و نمیفهمید، ولی الان 19 سالشه هنوز نمیتونه بهش فکر نکنه...
درسته ک خیلی بهم نزدیک بودن، در حدی ک جای دندونای ات روی لپای جونگکوکه، ولی باز کافی نیست...
خسته توی دفترش نشسته بود و ب میز پر از نامه نگاه کرد... باید دونه دونه نامه هارو میخوند... سه ماهه ک میخواد اینکارو کنه... ولی خب، بالاخره موفق شد تکونی ب خودش بده و شروع کنه ب خوندن نامه ها...
*چهل دقیقه بعد*
انقدر کلافه شده بود ک حتی میتونست سرشو بکوبه ب دیوار... ولی تا قبل ازینکه اینکارو کنه ب نامه ی اخر رسید... با بی حوصلگی نامه و باز کرد، ولی-...
"سلام جونگکوکه شلمغزه عزیزم، فقط شیش ماه مونده تا تموم شدن مدرسم. قول میدم تا مدرسم تموم شد دوباره برگردم سئول. ولی توعم باید ی قولی بدی، وقتی برگشتم دلم نمیخواد فقط بغلم کنی و یا فقط کادو بگیری واسم (باید بخری ولی خب) میخوام این سری متفاوت باشه. شاید مثل بوسه، هوم؟
مادر دوم شما، کیم ات"
_همین ک گفتم، من اون دختره و میخوام، ایش∼
م ج: فک نمیکنم بتونیم واست بخریمش... خودت برو پیشش باهاش حرف بزن...
پسر کوچولوی سینشو جلو داد و صورت خوردنیشو جدی کرد... اروم روی شونه ی دختر کوچولوی رو به روش زد... وقتی دختر برگشت، جونگکوک محکم دستاشو گرفت تا فرار نکنه...
_تو برای منی، حالا بیا بریم!!
بدون اینکه بزاره دختر کوچولو حرف بزنه محکم دستشو کشید و با خودش برد... مامان باباش تنها کاری ک میتونستن بکنن این بود ک بخندن... بیچاره دختر کوچولو ک داشت از گریه خفه میشد و مامانشو صدا میزد...
*15 سال بعد*
هنوز همون لجبازه لوسه تو مخه... هیچ فرقی نکرده... فقط کافیه ی چیزی و بخواد، زیر یک ثانیه ماله خودشه ولی ب غیر از ی چیز... اون هنوز موفق نشده ب ات اعتراف کنه... درسته، باهم دوستای صمیمیم شدن، ولی این کافی نیست... اون از وقتی ک چهارسالش بود میخواستتش... اره، شاید اون موقع بچه بود و نمیفهمید، ولی الان 19 سالشه هنوز نمیتونه بهش فکر نکنه...
درسته ک خیلی بهم نزدیک بودن، در حدی ک جای دندونای ات روی لپای جونگکوکه، ولی باز کافی نیست...
خسته توی دفترش نشسته بود و ب میز پر از نامه نگاه کرد... باید دونه دونه نامه هارو میخوند... سه ماهه ک میخواد اینکارو کنه... ولی خب، بالاخره موفق شد تکونی ب خودش بده و شروع کنه ب خوندن نامه ها...
*چهل دقیقه بعد*
انقدر کلافه شده بود ک حتی میتونست سرشو بکوبه ب دیوار... ولی تا قبل ازینکه اینکارو کنه ب نامه ی اخر رسید... با بی حوصلگی نامه و باز کرد، ولی-...
"سلام جونگکوکه شلمغزه عزیزم، فقط شیش ماه مونده تا تموم شدن مدرسم. قول میدم تا مدرسم تموم شد دوباره برگردم سئول. ولی توعم باید ی قولی بدی، وقتی برگشتم دلم نمیخواد فقط بغلم کنی و یا فقط کادو بگیری واسم (باید بخری ولی خب) میخوام این سری متفاوت باشه. شاید مثل بوسه، هوم؟
مادر دوم شما، کیم ات"
۳۰.۲k
۲۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.