تکپارتی کوک
#چند_پارتی ❷
#Jungkook
ساعت 10:00 شب"
کوک محتوای تلخ جامشو بایک ضرب سر کشید و کتشو از پشت صندلی برداشت و از جاش بلند شد سمت شوگا که پشت میز پیش خوان ایستاده بود و سفارشات مشتریا را تحویل میگرفت رفت
_امروز دو ساعت زودتر میرم هیونگ!
شوگا دستمالی که دستش بود روی میز گذاشت و سمت کوک قدم برداشت
+خیلی خب_ برو_من هستم از تایم کاریمون تنها دوساعته مونده که خودم پوشش میدم...
_ممنونم هیونگ!
***
کوک به سمت ماشین پارک شدش رفت تا حداقل امروز دو ساعتی هم ک شده زودتر تر برسه خونه
تو این مدت کار ا/ت فقط شده بود گریه هر وقت که به اتاق کوک میرفت و حلقه ازدواجش و وسط اتاق یا روی میز پرت شده می دید از داخل خورد میشد حاضر بود به هر مقدساتی قسم بخوره که کوک اگ میتونست تو کلاب بخوابه هیچوقت به خونه برنمی گشت اصلا براش مهم نبود معشوقه اش تو چه حالیه!
لباسای که کوک کف اتاق ریخته بود و جم کرد و همین طوری که اشکاش بی محابا روی گونه هاش می ریخت سرجاش گذاشت!
با اینکه میدونست کوک دیر وقت میاد خونه_ ولی تمام کارای خونه رو انجام داده بود و حتی میز غذا را چیده و آماده کرده_ هر چند کوک غذای بیرون و ترجیح میداد و اصلا لب بهش نمیزد ولی همچنان با عشق براش غذا می پخت و ساعت ها منتظرش میموند تا بیاد
همیشه قبل از اینکه بتونه ببینتش چشام به خواب عمیق میرفت و فرداش دوباره کوک صبح زود بی خبر از خونه به سمت محل کارش میرفت....
ا/ت باشنیدن کشیده شدن دستگیره در اشکای که گونه هاشو خیس کرده بود با کف دستش خشک کرد و از جاش بلند شد و به استقبال کوک به سمت در رفت
_سلام_ خسته نباشی_ چ عجب؟! امروز زود اومدی!؟
کوک بی تفاوت به حرفای ا/ت سلامی سردی تقدیم ذوق های دخترک داد و به سمت اتاقش برای عوض کردن لباسای کارش رفت!
ا/ت با نادیده گرفتن درد غلیظی که توی قفسه سینه اش بوجود اومده بود سمت اتاق کوک رفت و در حالی ک سعی میکرد بغض و گریه هاشو پنهان کنه لب زد
_کوک گرسنه نیستی؟ غذای مورد علاقتو درست کردم بیا با هم بخوریم_ نتونستم تنهایی بخورم!
+نه نیستم خودت بخور میخوام بخوابم برو بیرون!
_ولی کوک.....
هنوز جمله ای ا/ت تموم نشده بود که با فریاد کوک ا/ت با ترس به عقب برگشت کوک چند قدم نزدیک تر شد ولب زد
_من امروز کارم و زودتر ول نکردم که بیام اینجا به مزخرفات تو گوش بدم برو تنهام بزار
ا/ت که دیگ بغضش تریده بود به سمت کوک حمله ور شود ولب زد
_بدم میاد ازت بدم میاد
تو لیاقتت همونجا پیش هرزه های که تو کلاب پرسه میزنن بمونی تو لیاقت محبت های منو نداری!
کوک که حالا کنترول حرکتاشو از دست داده بود و خون جلوی چشماشو گرفته بود ناخواسته دستشو بلند کرد روی صورت بی جون دختر فرود آورد ا/ت که از شدت سیلی کوک روی زمین افتاده بود و نفس نفس میزد کوک جلوش زانو زد و با قاطعیت لب زد
_برو بمیر_بمیر که از دستت راحت شدم
ا/ت که باشنیدن حرف کوک مثل دیونه ها شده بود از جاش بلندشد و به سمت کمد که چاقوی کوک توش بود رفت چاقو رو با وجود گریه هاش برداشت و با دوتا دستاش گرفت میخواست تو شکم خودش فرو کنه که کوک وحشت زده به سمتش دوید و چاقوی که توی دستای لرزان ا/ت بود بی توجه به زخمی شدن دستاش گرفت
_باصدای مرتعش و نگران لب زد:
_دیونه شدی ا/ت؟ این وسیله بازی نیست توروخدا ولش کن من اون حرف و از عمد نگفتم قصدم این نبود دیونه!!
قطره های خون دونه دونه روی فرش و پاهای کوک می ریخت و کوک بی توجه به خونریزی شدید دستاش قصد در منصرف کردن عشقش داشت ا/ت که تصمیمش جدی بود و دست بردار نبود_ با احتیاط دستاشو از روی چاقو برداشت و قبل از اینکه ا/ت بتونه کاری کنه اونو تو اغوشش کشید و زار زد!
ا/ت باشنیدن گریه های مردونه ای کوک ناخواسته چاقو از دستش روی زمین انداخت
کوک خودشو از بغل ا/ت بیرون کشید و جلوش زانو زد و در حالی که که دستاشو روی زانوهاش مشت کرده بود و اشکای درشتش روی زانوهاش می ریخت لب زد:
_من دوست دارم ا/ت من عاشقتم بخدا قسم عاشقتم درسته باهات سرد بودم ولی حاضرم به جونم قسم بخورم عاشقتم فقط نتونستم_بلد نبودم احساساتمو ابزار کنم توروخدا منو ببخش!
قول میدم جبران کنم قول میدم خوشبختت کنم فقط یه فرصت دیگه بهم بده
ا/ت متقابل جلوی کوک زانو زد و با صدای بلند زار زد و کوک محکم تو بغلش گرفت و سرشو توی گردنش فرو برد و بویید!
کوک سرشو بلند کرد و کام ریزی از لب های پژمرده معشوقه اش گرفت!!!
#kim
_پایان_
#Jungkook
ساعت 10:00 شب"
کوک محتوای تلخ جامشو بایک ضرب سر کشید و کتشو از پشت صندلی برداشت و از جاش بلند شد سمت شوگا که پشت میز پیش خوان ایستاده بود و سفارشات مشتریا را تحویل میگرفت رفت
_امروز دو ساعت زودتر میرم هیونگ!
شوگا دستمالی که دستش بود روی میز گذاشت و سمت کوک قدم برداشت
+خیلی خب_ برو_من هستم از تایم کاریمون تنها دوساعته مونده که خودم پوشش میدم...
_ممنونم هیونگ!
***
کوک به سمت ماشین پارک شدش رفت تا حداقل امروز دو ساعتی هم ک شده زودتر تر برسه خونه
تو این مدت کار ا/ت فقط شده بود گریه هر وقت که به اتاق کوک میرفت و حلقه ازدواجش و وسط اتاق یا روی میز پرت شده می دید از داخل خورد میشد حاضر بود به هر مقدساتی قسم بخوره که کوک اگ میتونست تو کلاب بخوابه هیچوقت به خونه برنمی گشت اصلا براش مهم نبود معشوقه اش تو چه حالیه!
لباسای که کوک کف اتاق ریخته بود و جم کرد و همین طوری که اشکاش بی محابا روی گونه هاش می ریخت سرجاش گذاشت!
با اینکه میدونست کوک دیر وقت میاد خونه_ ولی تمام کارای خونه رو انجام داده بود و حتی میز غذا را چیده و آماده کرده_ هر چند کوک غذای بیرون و ترجیح میداد و اصلا لب بهش نمیزد ولی همچنان با عشق براش غذا می پخت و ساعت ها منتظرش میموند تا بیاد
همیشه قبل از اینکه بتونه ببینتش چشام به خواب عمیق میرفت و فرداش دوباره کوک صبح زود بی خبر از خونه به سمت محل کارش میرفت....
ا/ت باشنیدن کشیده شدن دستگیره در اشکای که گونه هاشو خیس کرده بود با کف دستش خشک کرد و از جاش بلند شد و به استقبال کوک به سمت در رفت
_سلام_ خسته نباشی_ چ عجب؟! امروز زود اومدی!؟
کوک بی تفاوت به حرفای ا/ت سلامی سردی تقدیم ذوق های دخترک داد و به سمت اتاقش برای عوض کردن لباسای کارش رفت!
ا/ت با نادیده گرفتن درد غلیظی که توی قفسه سینه اش بوجود اومده بود سمت اتاق کوک رفت و در حالی ک سعی میکرد بغض و گریه هاشو پنهان کنه لب زد
_کوک گرسنه نیستی؟ غذای مورد علاقتو درست کردم بیا با هم بخوریم_ نتونستم تنهایی بخورم!
+نه نیستم خودت بخور میخوام بخوابم برو بیرون!
_ولی کوک.....
هنوز جمله ای ا/ت تموم نشده بود که با فریاد کوک ا/ت با ترس به عقب برگشت کوک چند قدم نزدیک تر شد ولب زد
_من امروز کارم و زودتر ول نکردم که بیام اینجا به مزخرفات تو گوش بدم برو تنهام بزار
ا/ت که دیگ بغضش تریده بود به سمت کوک حمله ور شود ولب زد
_بدم میاد ازت بدم میاد
تو لیاقتت همونجا پیش هرزه های که تو کلاب پرسه میزنن بمونی تو لیاقت محبت های منو نداری!
کوک که حالا کنترول حرکتاشو از دست داده بود و خون جلوی چشماشو گرفته بود ناخواسته دستشو بلند کرد روی صورت بی جون دختر فرود آورد ا/ت که از شدت سیلی کوک روی زمین افتاده بود و نفس نفس میزد کوک جلوش زانو زد و با قاطعیت لب زد
_برو بمیر_بمیر که از دستت راحت شدم
ا/ت که باشنیدن حرف کوک مثل دیونه ها شده بود از جاش بلندشد و به سمت کمد که چاقوی کوک توش بود رفت چاقو رو با وجود گریه هاش برداشت و با دوتا دستاش گرفت میخواست تو شکم خودش فرو کنه که کوک وحشت زده به سمتش دوید و چاقوی که توی دستای لرزان ا/ت بود بی توجه به زخمی شدن دستاش گرفت
_باصدای مرتعش و نگران لب زد:
_دیونه شدی ا/ت؟ این وسیله بازی نیست توروخدا ولش کن من اون حرف و از عمد نگفتم قصدم این نبود دیونه!!
قطره های خون دونه دونه روی فرش و پاهای کوک می ریخت و کوک بی توجه به خونریزی شدید دستاش قصد در منصرف کردن عشقش داشت ا/ت که تصمیمش جدی بود و دست بردار نبود_ با احتیاط دستاشو از روی چاقو برداشت و قبل از اینکه ا/ت بتونه کاری کنه اونو تو اغوشش کشید و زار زد!
ا/ت باشنیدن گریه های مردونه ای کوک ناخواسته چاقو از دستش روی زمین انداخت
کوک خودشو از بغل ا/ت بیرون کشید و جلوش زانو زد و در حالی که که دستاشو روی زانوهاش مشت کرده بود و اشکای درشتش روی زانوهاش می ریخت لب زد:
_من دوست دارم ا/ت من عاشقتم بخدا قسم عاشقتم درسته باهات سرد بودم ولی حاضرم به جونم قسم بخورم عاشقتم فقط نتونستم_بلد نبودم احساساتمو ابزار کنم توروخدا منو ببخش!
قول میدم جبران کنم قول میدم خوشبختت کنم فقط یه فرصت دیگه بهم بده
ا/ت متقابل جلوی کوک زانو زد و با صدای بلند زار زد و کوک محکم تو بغلش گرفت و سرشو توی گردنش فرو برد و بویید!
کوک سرشو بلند کرد و کام ریزی از لب های پژمرده معشوقه اش گرفت!!!
#kim
_پایان_
۱۶.۱k
۰۷ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.