فیک عشق شیشه ای پارت 11
سریع اومدم بیرونو راه افتادم سمت مغازه عاقای پارک
ویو ا.ت:
هفففف امرو دوباره مرخصی گرفتم تا بیام مغازه بابام
نمد این چن وقته چیشده ک مامان بابام همش میرن بیرون و همش ع عاقای کیمو جانگو لی و اینا میحرفن
داشتم بین پارچه ها دنباله پارچه ی لیا (بهترین دوست ا.ت)میگشتم ک صدای زنگه باز شدنع دره مغازه اومد
لیا: سلاااامممم
ا.ت: به به خانوم یادی از ما کردی
لیا: داشمی
داشتیم حرف میزدیم ک خاله سولار(نمیدونستم چ اسمی بگم🗿) ک خیلییییی میدوستمش اومد
خاله سولار: سلام
ا.ت و لیا: سلااااامممم خااالهههه
خاله سولار: ارومممم..خبین دخترا
ا.ت: اره خاله ژوننن
لیا: خاله جون چن وق نبودی؟!
خاله سولار: خسته بودم چن وق استراحت کردم
داشتیم با هم حرف میزدیمو پارچه هاشونو میدادم ک لیا انگار بیرونه پنجره چیزیو دید ک سریع پردیو با حالت ترس گف
لیا: خو م پارچمو گرفتم کار دارم باید برم خدافز
ا.ت: وا این چشه
خاله سولار: نمیدونم
دیدم لیا همینجوری ک داره میره کلشو کرده ت لباسش ک انگار میخاد کسی نبینش..وا این دختر خله
دوباره صدای زنگه در باز شدنه مغازه اومد
دوباره اون پصرس🗿
ته: سلام عاقای پارک هس؟
با ی لحنه تندو مضطربی حرف زد ک پشمام ریختو چن دیقه نگاش کردم
یهو اومد ت دهنمو با دستاش شونه هامو گرفت
ته: هی دختر با تواممم
خاله سولار تعجب کردو با حالت خنده شیطانی نگا میکرد
ا.ت: ن..نمیدونم..چی...ینی..نیستش
ته: هفففف ینی چییی چرا هیچ وق نی(با داد)
نمیدونم چرا داشت گریم میگرف این یارو رو نمیشناسم ولی انگار اعصبانیتش رو ی جا دیدم...انگار با اعصبانیاش ع ته قلب دلتنگه یچی یا یکی شدم
(حمایت کنیدد
#اصکی_ممنوع
#وانشات
#فیک
ویو ا.ت:
هفففف امرو دوباره مرخصی گرفتم تا بیام مغازه بابام
نمد این چن وقته چیشده ک مامان بابام همش میرن بیرون و همش ع عاقای کیمو جانگو لی و اینا میحرفن
داشتم بین پارچه ها دنباله پارچه ی لیا (بهترین دوست ا.ت)میگشتم ک صدای زنگه باز شدنع دره مغازه اومد
لیا: سلاااامممم
ا.ت: به به خانوم یادی از ما کردی
لیا: داشمی
داشتیم حرف میزدیم ک خاله سولار(نمیدونستم چ اسمی بگم🗿) ک خیلییییی میدوستمش اومد
خاله سولار: سلام
ا.ت و لیا: سلااااامممم خااالهههه
خاله سولار: ارومممم..خبین دخترا
ا.ت: اره خاله ژوننن
لیا: خاله جون چن وق نبودی؟!
خاله سولار: خسته بودم چن وق استراحت کردم
داشتیم با هم حرف میزدیمو پارچه هاشونو میدادم ک لیا انگار بیرونه پنجره چیزیو دید ک سریع پردیو با حالت ترس گف
لیا: خو م پارچمو گرفتم کار دارم باید برم خدافز
ا.ت: وا این چشه
خاله سولار: نمیدونم
دیدم لیا همینجوری ک داره میره کلشو کرده ت لباسش ک انگار میخاد کسی نبینش..وا این دختر خله
دوباره صدای زنگه در باز شدنه مغازه اومد
دوباره اون پصرس🗿
ته: سلام عاقای پارک هس؟
با ی لحنه تندو مضطربی حرف زد ک پشمام ریختو چن دیقه نگاش کردم
یهو اومد ت دهنمو با دستاش شونه هامو گرفت
ته: هی دختر با تواممم
خاله سولار تعجب کردو با حالت خنده شیطانی نگا میکرد
ا.ت: ن..نمیدونم..چی...ینی..نیستش
ته: هفففف ینی چییی چرا هیچ وق نی(با داد)
نمیدونم چرا داشت گریم میگرف این یارو رو نمیشناسم ولی انگار اعصبانیتش رو ی جا دیدم...انگار با اعصبانیاش ع ته قلب دلتنگه یچی یا یکی شدم
(حمایت کنیدد
#اصکی_ممنوع
#وانشات
#فیک
۴.۸k
۱۲ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.