پارت ۴ عشق بی پایان
پارت ۴ عشق بی پایان
اکاتو: منظورم اینه که تو .... مهبت داری
و باید یاد بگیری قدریتت رو کنترل کنی
چویا:.............م..ن..چطور..قدرتمو کنترل ...ک..کنم
اکاتو:ما یک جا برات ترتیب دادیم تا تمرین کنی و دازای هم کمکت میکنه دازاییی بیا اینجا
دازای:بله
اکاتو:دازای تو همراه موری و فوکوزاوا میری اونجا و حواست به چویا هست
اکاتو نزدیک گوش دازای شد و یک چیزی اروم گفت
اکاتو:دازای اگه ببینم باهاش گرم گرفتی اون کارو انجام میدم
دازای:فهمیدم
اکاتو:افرین افرین پسر خوب دستشو میکشه به سر دازای
چویا: واسه چی به من زودتر نگفتین
اکاتو:چویا این قدرت زیادی هست و تا یک سنی نمیتونی ازش استفاده کنی
چویا فهمیدم
اکاتو:حالا بیخیال بشین بریم شام بخوریم
چویا:باشه
دازای: هایی پدر(چشم)
اکاتو به خدمتکارا گفت شام را حاضر کنن
خدمتکارا که میز را چیدن همه رفتن سر میز و نشتن تا غذا بخورن
دازای زودتر از همه شامش رو خور و رفت تو اتاقش
دازای بقض کرده بود چون مجبور بود با چویا سرد باشه و کم کم بقضش تبدیل شد به اشکایی که مثل باران میبارید دازای سیعی میکرد که اشک هاش بی صدا باشه
از یک طرف دیگه چویا تا دید دازای غذاشو سریع خورده خودشم سریع خورد و رفت سمت اتاق دازای در زد ولی جوابی نیامد دوباره در زد ولی جوابی نیامد
اخر بدو اجازه وارد شد تا دازای دید که چویا داره گریه کردنشو میبینه سیعی کرد بیرونش کنه ولی چویا نخواست و گفت
چویابا گریه گفت :دازای چرا ...چرا..اینجوری میکنی...چرا..چرا .. ازم فاصله میگیری چرا...باهام..سردی .تو که ..۳ سال پیش ..اینجوری نبودی
دازای تا دید چویا اینارو میگع سریع اونو به دیوار چسبوند(منحرف نشید)
چویا فکر کرد که دازای میخواد بهش صدمه بزنه پس ترسید
ولی دازای بجای صدمه زدن اونو بغل کرد و با گریه گفت
دازای: ببخشید چویا ببخشید
که یکدفعه اکاتو میخواست وارد بشه
و دازای فهمید و سریع از چویا فاصله گرفت و در اخر گریه هاشو پاک کرد
اکاتو:چویا سریع برو بیرون(با داد)
چویا هم با گریه از اتاق رفت بیرون
اکاتو:دازای میدونستم میتونستی باهاش سرد باشی
کارت عالی بود
دازای :اریگاتو ولی من باید تا کی .........
________________________________________
ادامه داره
بچه ها یکی داخل ناشناسم این ایده قشنگو داد✨️
و منم ازش خیلی ممنونم بیشنهادت عالی بود⭐️
خب اینم کم شد ببخشید🍓
بچه ها لایک کنید من دارم ۳ تا فن فیکو باهم مینویسم
اکاتو: منظورم اینه که تو .... مهبت داری
و باید یاد بگیری قدریتت رو کنترل کنی
چویا:.............م..ن..چطور..قدرتمو کنترل ...ک..کنم
اکاتو:ما یک جا برات ترتیب دادیم تا تمرین کنی و دازای هم کمکت میکنه دازاییی بیا اینجا
دازای:بله
اکاتو:دازای تو همراه موری و فوکوزاوا میری اونجا و حواست به چویا هست
اکاتو نزدیک گوش دازای شد و یک چیزی اروم گفت
اکاتو:دازای اگه ببینم باهاش گرم گرفتی اون کارو انجام میدم
دازای:فهمیدم
اکاتو:افرین افرین پسر خوب دستشو میکشه به سر دازای
چویا: واسه چی به من زودتر نگفتین
اکاتو:چویا این قدرت زیادی هست و تا یک سنی نمیتونی ازش استفاده کنی
چویا فهمیدم
اکاتو:حالا بیخیال بشین بریم شام بخوریم
چویا:باشه
دازای: هایی پدر(چشم)
اکاتو به خدمتکارا گفت شام را حاضر کنن
خدمتکارا که میز را چیدن همه رفتن سر میز و نشتن تا غذا بخورن
دازای زودتر از همه شامش رو خور و رفت تو اتاقش
دازای بقض کرده بود چون مجبور بود با چویا سرد باشه و کم کم بقضش تبدیل شد به اشکایی که مثل باران میبارید دازای سیعی میکرد که اشک هاش بی صدا باشه
از یک طرف دیگه چویا تا دید دازای غذاشو سریع خورده خودشم سریع خورد و رفت سمت اتاق دازای در زد ولی جوابی نیامد دوباره در زد ولی جوابی نیامد
اخر بدو اجازه وارد شد تا دازای دید که چویا داره گریه کردنشو میبینه سیعی کرد بیرونش کنه ولی چویا نخواست و گفت
چویابا گریه گفت :دازای چرا ...چرا..اینجوری میکنی...چرا..چرا .. ازم فاصله میگیری چرا...باهام..سردی .تو که ..۳ سال پیش ..اینجوری نبودی
دازای تا دید چویا اینارو میگع سریع اونو به دیوار چسبوند(منحرف نشید)
چویا فکر کرد که دازای میخواد بهش صدمه بزنه پس ترسید
ولی دازای بجای صدمه زدن اونو بغل کرد و با گریه گفت
دازای: ببخشید چویا ببخشید
که یکدفعه اکاتو میخواست وارد بشه
و دازای فهمید و سریع از چویا فاصله گرفت و در اخر گریه هاشو پاک کرد
اکاتو:چویا سریع برو بیرون(با داد)
چویا هم با گریه از اتاق رفت بیرون
اکاتو:دازای میدونستم میتونستی باهاش سرد باشی
کارت عالی بود
دازای :اریگاتو ولی من باید تا کی .........
________________________________________
ادامه داره
بچه ها یکی داخل ناشناسم این ایده قشنگو داد✨️
و منم ازش خیلی ممنونم بیشنهادت عالی بود⭐️
خب اینم کم شد ببخشید🍓
بچه ها لایک کنید من دارم ۳ تا فن فیکو باهم مینویسم
۵.۸k
۱۴ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.