قسمت سوم داستان
انقدر سرد گفت یخ بستم دختره که اتسوشی بود دوید دنبالش ولی صدای دازای امد
- نرو
یهو چاقویی به طرفمون پرت شد چشمامو بستم وقتی باز کردم جاقو بین سنگ هایی که هیروکو چان اورده بود بالا گیر کرده بود هیروکو سنگ ها رو اورد سر جاش داد زدم
- احمق چیکار میکنی نزدیک بود بمیریم دازای دستش رو گذاشت روی لبم و گفت
- سیسسسسسسس حدس میزدم شما ها عادی نیستین
عقب رفتم و گفتم
-چی
دازای به سمت هیروکو رفت و گفت
- یه کار برات دارم به اژانس ملحق شو
هیروکو گفت
- اما
دازای تند گفت
- اما چی
بابا هیروکو خجالتی هست از یه طرف نمی ونم الان چیزی بگم و از طرفی این دختر نمی تونه نه بگه
- باشه ؟؟
هیروکو سر تکون داد
همین کم داشتیم دازای فرستادش داخل و رو به من گفت
- تو چی
خواهرش امد بیرون و جفت دازای ایستاد و گفت
- حس میکنم نیروی خاصی نداره
دازای خندید و گفت
- خوشم میاد که اوسامو چان می خوای مثل من فکر کنی
تند گفتم
- من میرم
اوسامو چان گفت
- وایییییی یادم رفت کارم الان کنیدکیدا میشکتم
و تند رفت خواستم منم برم که یهو دازای یه لگد بهش زده شد و به دیوار بر خورد کرد
- با چه جرعتی موتور عزیز منو خراب کردی میکشمت
و به دازای حمله کرد چویا بود
اروم گفتم
- موتور
دازای گفت
- این فقط یه شوخی بود
صدای فریاد چویا به هوا رفت
- موتور عزیز تر از جونم ترکید شوخی بود
یه مشت خوابند دازای با دست گرفتش ولی پاش روی زمین لیز خورد
- نابودت میکنم
- بابا گدا انقدر پول داری یکی دیگه بخر
رفتم پیش چویا و گفتم
- امممممم اشکال نداره
خیلی توی دلداری دادن ضعیفم
دستم رو گذاشتم روی شونش که یهو بغلم کرد تعجب کردم به قیافش نمی خوره از اون لوسا باشه
صدای لرزون دازای امد
- چویا
چویا برگشت اشک توی چشماش بود
- ازت متنفرم متنفر
و گذاشت رفت دازای به دیوار تکیه زد و گفت
- چویا تاحالا گریه نکرده بود الان ۷ ساله کهمیشناسمش اون حتی موقع مرگ دوستاش هم گریه نکرد اون وقت برای یه موتور اینجوری کرد
واقعا نمی دونستم به دازای چی بگم دازای دازای اروم گفت
- ازم متنفر اون متنفر بود همون جور که من متنفرم ازش درسته من نباید ناراحت شم خودش بر میگرده
بهش گفتم
- باید باهاش حرف بزنی و از دلش در بیاری
دازای نگاهی به من کرد و گفت
- من نمی تونم من و اون از هم متنفریم یا حداقل من فکر میکنم
یهو به زبون اوردم
- الان چه حسی داری
واییییی الان میگه به تو چه
بهم نگاه کرد و گفت
- احساس خفگی میکنم
باشنیدن حرفش گفتم
- عاشقشی
تند بلند شد و گفت
- فقط همین مونده عاشق اون دیونه بشم نه من فقط عذاب وجدان دارم و همین و بس حس دیگه ای نیست
شونه ای بالا انداختم تازه چویا احساس نداره اینو از من بشنو همش نقشس چویا سخته مثل سنگه
و رفتم داخل بعد و بعد از صحبت قرار شد از هیروکو ازمون بگیرن من که بهشون اعتماد ندارم با هیروکو خداحفظی کردم و به طرف مافیا رفتم البت به طرف خونه رفتم چون هیروکو گفت که همون اطرافه
به خونه رسیدم یکم رفتم جلو تر و از بین کوچه ها رد شدم یهو یه نفر هلم داد سمت دیوار یه پسر که روی دماغش یه چسب بود
- تو اینجا چه غلطی میکنی اینجا محدوده مافیاست
یه دختر همراهش بود که یه چاقو گذاشت دقیقا یه میلی متری گردنم
- میشه برش داری
پسره خندید و گفت
- این توی باغ نیست
دختره زه نگاه بهم انداخت و چاقوشو در داشت و دستم رو گرفت باید فرار میکرد تند دست دختره رو گاز و گرفتم دستم رو ول کرد تند زدم به چاک
پسره داد زد
- داره فرار میکنه بگیرش گین
دختره خیلی تند میدوید چشمامو بستم هیچی نمی تونیتم بکنم اه منم که هر وقت این قدرت لعنتی رو می خوام نیست
- نرو
یهو چاقویی به طرفمون پرت شد چشمامو بستم وقتی باز کردم جاقو بین سنگ هایی که هیروکو چان اورده بود بالا گیر کرده بود هیروکو سنگ ها رو اورد سر جاش داد زدم
- احمق چیکار میکنی نزدیک بود بمیریم دازای دستش رو گذاشت روی لبم و گفت
- سیسسسسسسس حدس میزدم شما ها عادی نیستین
عقب رفتم و گفتم
-چی
دازای به سمت هیروکو رفت و گفت
- یه کار برات دارم به اژانس ملحق شو
هیروکو گفت
- اما
دازای تند گفت
- اما چی
بابا هیروکو خجالتی هست از یه طرف نمی ونم الان چیزی بگم و از طرفی این دختر نمی تونه نه بگه
- باشه ؟؟
هیروکو سر تکون داد
همین کم داشتیم دازای فرستادش داخل و رو به من گفت
- تو چی
خواهرش امد بیرون و جفت دازای ایستاد و گفت
- حس میکنم نیروی خاصی نداره
دازای خندید و گفت
- خوشم میاد که اوسامو چان می خوای مثل من فکر کنی
تند گفتم
- من میرم
اوسامو چان گفت
- وایییییی یادم رفت کارم الان کنیدکیدا میشکتم
و تند رفت خواستم منم برم که یهو دازای یه لگد بهش زده شد و به دیوار بر خورد کرد
- با چه جرعتی موتور عزیز منو خراب کردی میکشمت
و به دازای حمله کرد چویا بود
اروم گفتم
- موتور
دازای گفت
- این فقط یه شوخی بود
صدای فریاد چویا به هوا رفت
- موتور عزیز تر از جونم ترکید شوخی بود
یه مشت خوابند دازای با دست گرفتش ولی پاش روی زمین لیز خورد
- نابودت میکنم
- بابا گدا انقدر پول داری یکی دیگه بخر
رفتم پیش چویا و گفتم
- امممممم اشکال نداره
خیلی توی دلداری دادن ضعیفم
دستم رو گذاشتم روی شونش که یهو بغلم کرد تعجب کردم به قیافش نمی خوره از اون لوسا باشه
صدای لرزون دازای امد
- چویا
چویا برگشت اشک توی چشماش بود
- ازت متنفرم متنفر
و گذاشت رفت دازای به دیوار تکیه زد و گفت
- چویا تاحالا گریه نکرده بود الان ۷ ساله کهمیشناسمش اون حتی موقع مرگ دوستاش هم گریه نکرد اون وقت برای یه موتور اینجوری کرد
واقعا نمی دونستم به دازای چی بگم دازای دازای اروم گفت
- ازم متنفر اون متنفر بود همون جور که من متنفرم ازش درسته من نباید ناراحت شم خودش بر میگرده
بهش گفتم
- باید باهاش حرف بزنی و از دلش در بیاری
دازای نگاهی به من کرد و گفت
- من نمی تونم من و اون از هم متنفریم یا حداقل من فکر میکنم
یهو به زبون اوردم
- الان چه حسی داری
واییییی الان میگه به تو چه
بهم نگاه کرد و گفت
- احساس خفگی میکنم
باشنیدن حرفش گفتم
- عاشقشی
تند بلند شد و گفت
- فقط همین مونده عاشق اون دیونه بشم نه من فقط عذاب وجدان دارم و همین و بس حس دیگه ای نیست
شونه ای بالا انداختم تازه چویا احساس نداره اینو از من بشنو همش نقشس چویا سخته مثل سنگه
و رفتم داخل بعد و بعد از صحبت قرار شد از هیروکو ازمون بگیرن من که بهشون اعتماد ندارم با هیروکو خداحفظی کردم و به طرف مافیا رفتم البت به طرف خونه رفتم چون هیروکو گفت که همون اطرافه
به خونه رسیدم یکم رفتم جلو تر و از بین کوچه ها رد شدم یهو یه نفر هلم داد سمت دیوار یه پسر که روی دماغش یه چسب بود
- تو اینجا چه غلطی میکنی اینجا محدوده مافیاست
یه دختر همراهش بود که یه چاقو گذاشت دقیقا یه میلی متری گردنم
- میشه برش داری
پسره خندید و گفت
- این توی باغ نیست
دختره زه نگاه بهم انداخت و چاقوشو در داشت و دستم رو گرفت باید فرار میکرد تند دست دختره رو گاز و گرفتم دستم رو ول کرد تند زدم به چاک
پسره داد زد
- داره فرار میکنه بگیرش گین
دختره خیلی تند میدوید چشمامو بستم هیچی نمی تونیتم بکنم اه منم که هر وقت این قدرت لعنتی رو می خوام نیست
۱۲.۳k
۰۸ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.